محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

بابایی تولدت مبارک+اولین ترساندن+عطسه های پارسایی :-))

شیرین عسلم گوش شیطون کر باید به اطلاعت برسونم که داری تبدیل میشی به یه پسر سربراه و حرف گوش کن  البته شیطونیات هنوز سرجاشه ها ... ولی غرغرات کمتر شده دیگه یه بچه ای شدی که نمیشه گفت کوچولوئه سرش نمیشه باور نداری پس گوش کن تا برات تعریف کنم : چندروز پیش داشتم باهات بازی میکردم  میرفتم قایم میشدم تا پیدام میکردی میگفتم پخخخخخخخخخخخ و تو غش میکردی از خنده بعدش دیگه بازی تموم شده بود و منم دیگه داشتم کارامو میکردم که دیدم نیستی  صدات زدم جواب نمیدادی  گفتم خدایا کجا رفته؟ اومدم بیام تو اشپزخونه یه دفعه پریدی جلوم و جیغ کشیدی ومنو میگی یعنی از یه ووروجک یکسال و دوماهه رودست خوردم وتوازینکه تونسته بودی منو بترسون...
29 دی 1392

به خانه برگشتیم+مهمونی ...یلدا...مریضی:(((

زلزله 8ریشتری من حدود ده روزی میشه که برگشتیم خونه اما اینقدر اتفاق پشت سر هم افتاد که دیگه نشد بیام اینجا اولیش اینکه هنوز اومده و نیومده به خونمون عمه زری بابایی اومد خونمون و برای شام نگهشون داشتیم بابای زنعموسامره هم اومده بودن پیششون که یهو اونا روهم گفتیم ولی خب دلمون خوش بود که اومدیم خونمون اما از فردای اون روز بابایی سخت مریض شد بطوریکه 4روز نرفت سرکار و بدنبال اون هم تو مریض شدی منم نمیدونستم مریض داری کنم بچه داری کنم یا خونه داری خلاصه که حسابی خسته شدم شباهم تو تب میکردی بردیمت دکتر برات دارو داد و گفت اگه بعد دوروز دوباره تب کرد بیاریدش تو هم دوروز تبت قطع شد تایه شب پیش از یلدا که دوباره تب کردی ومن این چند شب خواب نداشتم ح...
2 دی 1392

14 ماهگیت مبارک و....

عسلم     اول ازهمه تولد 14 ماهگیت مبارک  اینروزها که میگذره هرروز شاهد بزرگتر شدنت هستیم ازهمه لحاظ فکری رفتاری زبانی و یه سری از خصوصیاتت داره برامون اشکار میشه مثلا اینکه فهمیدیم بایه پسر کوچولوی تودارو فوق العاده لجباز طرفیم که سر نترسی داره  و دوست داره همه چیزو تجربه کنه چه اون کار خطرناک باشه چه نباشه  مثل راه رفتن روی مبلهاو... واینم بگم که زبان دندان مو گوش بینی و دست رامیشناسی و بجز زبان و دندان بقیشو ادا میکنی یویه چیزم که مخوای بگی دستتو بردار یا دست نزن میگی دست... کلمه در رو هم میگی خوردنی هایی که عاشقشونی عبارتند از نان قند پولکی چایی زیتون و ازهمه مهمتر حاجی بادوم و ...
19 آذر 1392

اولین گامهای خاکی +اولین بغض+اولین حسادت محمد پارسا+چیزای دیگه

عشقولی من از احوالات اینروزامون اگه بخوای بدونی باید بگم همچنان ازخونه دوریم از صبح شنبه تادیشب خونه اقاجونت بودیم و دیشب دوباره کوچ کردیم خونه پدرجون ییلاق قشلاق میکنیم یه جورایی وبرات بگم هیچ کس و هیچ خونه ای ازدست شیطنتات درامن نیست تعارف نداری با هیچکس از خساراتی که خونه اقاجونت به بار اوردی این بود که یه مهر ازشون شکستی یه نعلبکی ازتو کابینتشون دراوردی شکستی و میل بافتنی مادرتو به شکل مربع دراوردی ازبس فروکردی توی قالیشون  نه اینکه من ازین مامانایی باشم که میذارن بچه ها هراتیشی میخوان خونه مردم بسوزونن نه ولی ماشالا سرعت عملت بالاست مادر به سرعت نور از غفلت من سوءاستفاده میکنی وبعد بوووممممم یه جا منفجر میشه  از...
6 آذر 1392

روزهای دورازخانه...دغدغه های یه مامان سرماخورده

عسلم بالاخره خوابیدی یا بهتره بگم تسلیم خواب شدی بااینکه اینجا خونه پدرجون کارام ازنصف هم کمترشده وخوش میگذره اما به جرات میتونم بگم که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه این چندوقت ارزوم این بود که یه چند وقت میشد بیایم اینجا اما الان دلم برای خونمون تنگ شده البته برای خونه عاری از جک و حونورمون اما فعلا که روزهای اوارگی ادامه داره و تازه از پس فردا مهجاجرت میکنیم خونه اقاجونت کاش هرچه زودتر کارای سمپاشی تموم بشه و بریم خونه خودمون اما بگم از اوضاع و احوال این روزهای جنابعالی که کبکت خروس میخونه و دایم درحال اتیش سوزوندن و خرابکاری و عشق و حالی و مامان و بابا برات مفهومی نداره اگه باشیم که فبهالمراد اگه نباشیم هم که خب نیستیم دیگه والبته یه مز...
30 آبان 1392

سیزده ماهگی...تاسوعاعاشورا ...تاجگذاری ومرواریدهای پرنس پارسا...این روزهاکه میگذرد

زندگی من اول از همه سیزده ماهگیت پساپس مبارک این روزهایی که دارن به سرعت برق و باد میگذرن تبدیل شدی به یه پسر کوچولوی غرغرو که دایم از پاهای من اویزونی هیچ چیزی هم نمیتونه سرتو گرم کنه ...هیچ چیز... اینقدر هم دانا شدی که خیلی وقتا گولمون بزنی مثلا وقتی که یه چیزیو نمیخوای بخوری یادیگه سیر شدی انگشت اشارتو تکون میدی میگی داغ ...اووووخ منم که دیدم اینجوریاست رفتم یه کتاب گرفتم بنام کلیدهای ارتباط با کودک یکساله کتاب خوبیه برام خیلی چیزارو روشن کرد درباره یه سری از رفتارای توی ووروجک ولی خب هنوز کامل نخوندم و بعضی وقتا هنوز کم طاقت میشم  دیگه تقریبا همه کلمه هارو میتونی بگی سلامو میگی دلام ....دایی هم میگی و... منت...
26 آبان 1392

این روزها...

عسل من این چندروزه هوا ابریه و باب میل من یکی دوبارم بارون اومده و من و شما هم این چندروزو توی خونه بودیم  چون بابایی هرروز سرکار بوده صبح تا شب (بخاطر اعت....صاب) فقط دیشب رفتیم دیدن مکه حمیده خانم و سر و عروسشون و پریشب هم بالا خونه عمو محسن بودیم  لوس مامانی دیگه امروزم بعد چند روز اومدیم خونه پدرجون اخیییشششش  پسر گلم باید باکمال خوشحالی از همین تریبون اعلام کنم که داری کم کم تبدیل میشی به یه پسر خوب وحرف گوش کن لجبازیات کمتر شده و من دارم به معجزه تشویق و تنبیه در کنار هم پی میبرم هر موقع کار بد میکنی خودت میگی بای بای یعنی وای وای  و موقعی که یه کار خوب میکنی خودت برای خودت دست م...
14 آبان 1392