این روزها...
عسل من
این چندروزه هوا ابریه و باب میل من
یکی دوبارم بارون اومده و من و شما هم این چندروزو توی خونه بودیم چون بابایی هرروز سرکار بوده صبح تا شب (بخاطر اعت....صاب)
فقط دیشب رفتیم دیدن مکه حمیده خانم و سر و عروسشون و پریشب هم بالا خونه عمو محسن بودیم
لوس مامانی
دیگه امروزم بعد چند روز اومدیم خونه پدرجوناخیییشششش
پسر گلم باید باکمال خوشحالی از همین تریبون اعلام کنم که داری کم کم تبدیل میشی به یه پسر خوب وحرف گوش کن لجبازیات کمتر شده و من دارم به معجزه تشویق و تنبیه در کنار هم پی میبرمهر موقع کار بد میکنی خودت میگی بای بای یعنی وای وای و موقعی که یه کار خوب میکنی خودت برای خودت دست میزنی وبعد گاهی وقتا هم دلت نمیاد از خیر اون کار بگذری و میری انجامش میدی ولی خب در هر حال بهتر از قبل شدی
واینکه نهم ابان پسرم خان پنجم و ششم دندون رو پشت سر گذاشت ودوتا دندون نیش بالاییش اومد بیرون
یه چند تا کار هم هست که این چند وقت انجام میدادی و نشده بنویسم:
یکی اینکه از موقع سفر یه چیز که برات میخریم میشنی نگاش میکنی و ذوقشو میکنی
یه خاطره هم هست که برای من خیلی شیرینه و اون اینکه توی سفرمون که تنهایی با بابایی رفته بودی حرم بابایی میگفت دنبال من میگشتی و هر خانومیو که میدیدی میگفتی ماما و وقتی میدیدی من نیستم میرفتی سراغ نفر بعد...البته این در خیلی موارد اتفاق افتاده اما نه در مواقعی که میری ددر چون در اون مواقع هیچ چیز و هیچ شخصی برات مهم نیست یعنی اگه قرار باشه بری ددر دیگه صداتم که میزنم بین من و دیوار فرقی نمیذاری و محلم نمیذاری
ویکیم اینکه وقتی شیر میخوری از هر طرف داری شیر میخوری وسطش بلند میشی میری ازون طرف شیر میخوری
آها ... راستی تعداد قدمهات خیلی بیشتر شده و با میل خودت راه میری و دوست داری راه بری و توپو شوت کنیبعضی وقتام دیگه با پات درو باز میکنی
و اینم بگم که زیر بارنمی ری من بهت حتی یه قاشق غذا بدم باید حتما
خودت بخوری نمیدونم باید خوشحال باشم که دوست داری خود کفا بشی یا ناراحت که زندگیمونو با غذا یکی میکنی
اینم پارسا وعصا
قربون خودتو اون خنده مثلا جمع و جور و لوس لوسیت