محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

روزهای دورازخانه...دغدغه های یه مامان سرماخورده

1392/8/30 22:50
نویسنده : مامان مهدیه
157 بازدید
اشتراک گذاری

عسلمقلب

بالاخره خوابیدی یا بهتره بگم تسلیم خواب شدیاوهبااینکه اینجا خونه پدرجون کارام ازنصف هم کمترشده وخوش میگذره اما به جرات میتونم بگم که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه این چندوقت ارزوم این بود که یه چند وقت میشد بیایم اینجا اما الان دلم برای خونمون تنگ شدهخنثیالبته برای خونه عاری از جک و حونورمونخنثیاما فعلا که روزهای اوارگی ادامه داره و تازه از پس فردا مهجاجرت میکنیم خونه اقاجونتناراحتکاش هرچه زودتر کارای سمپاشی تموم بشه و بریم خونه خودمونخیال باطلاما بگم از اوضاع و احوال این روزهای جنابعالی که کبکت خروس میخونه و دایم درحال اتیش سوزوندن و خرابکاری و عشق و حالی و مامان و بابا برات مفهومی نداره اگه باشیم که فبهالمراد اگه نباشیم هم که خب نیستیم دیگهیولوالبته یه مزایایی هم داشته این دوریهای چند ساعته که روزانه ما پیشت نبودیمعینکواون اینکه دیگه این عادتت کنار گذاشته شد که فقط با شیر من بخوابی و از وابستگی بیحد و حصر من به شما هم خداروشکر یکمی کم شدخجالتمتوجه منظورم که شدی وابستگی من به تو وگرنه تو که برای خودت یه ادم مستقلی که نیازی به ما نداریزبان واینکه اینجا برای پدرجون اینا کم نذاشتی مادر در اشپزخونه رو خط خطی کردی هیپنوتیزمسیم سه راهشونو کندیتعجب اسباب بازیتو انداختی تو بخاری اب شدوقت تمامو...عین خیالتم نیست قهرکنترلاشونم یاد گرفتی باطریاشو درمیاری و هرچیزی که پیدا نمیشه باید از اقای بخاری سراغشو بگیریمابله منم که سرماخورده بودم بوی سم هم بهم خورد الانم که همش دارم حرص میخورم بخور بخور راه انداختم دیگهسبزکاش هرچه زودتر همه چی به روال طبیعیش برگرده اینم بگم که حتی یه لحظه هم اروم واینمیسی که ازت عکس بگیرم فقط یه مشت عکس تار ازت دارم که اگه شد فردا برات میذارم و در اخر بگم که به طور کامل دیگه راه میریاز خود راضیجیغ ...دست... هورا...ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان امیررضا
1 آذر 92 0:31
پسر شیزون خاله..... واقعا مهمون بودن چند روزه خیلی سخته...مخصوصا با این بچه ها.....هر چند خونه پدر و مادر ادم باشه..... عزیز خاله اگه پند روز دیگه بمونی فکر نکنم دیگه چیزی باقی بزاری...... به به به سلامتی هم که دیگه راه افتادی و کار مامانی چند برابر شده...... ایشالله به زودی کار خونتون تموم میشه و میرن خونه خودتون
مامان فاطمه
2 آذر 92 15:52
وای وای چه پسمل خرابکاری... حسابی رو اعصاب مامانی اسکی می ری ها مامانی خیلی حرص نخور همه بچه های این دوره و زمونه اینجوری شدن.ماهم یه دونش رو داریم.
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
3 آذر 92 16:06
پسر داشتن ینی همین خداییش درکت میکنم. ایشالا زودتر زندگی روال عادیشو پیدا کنه
مهدیه مامان امین
19 آذر 92 18:08
جیگر طلا شیطون بلا پارسا جون.