محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

دومین بهار...دندون هشتم...اداواطوارهای مامان کش

آقاکوچولوم سال نوت مبارک باشه روز دوم فروردین بالاخره دندون هشتمت مارو سرفرازنمود وما موفق شدیم روی مبارکشو زیارت کنیم دندون اسیاب اول فک بالا سمت چپ اینکه چرا اینقدر دندونات ناز میکنن برای بیرون اومدن من واقعا موندم دندون هفتمت هنوزهم کامل در نیومده خداروشکر میکنم که دیگه میتونی هرچی میخوای منظورتو راحت میرسونی و من دیگه سردرگم نمیمونم که چی میخوای  خصوصیات و روحیاتت هم نسبتا مشخص شده ...مهربون ...بامسؤولیت...حساس  تا گوشی پدرجونت زنگ میخوره فوری گوشیو برمیداری میبری برای پدرجونت تلفن که زنگ میزنه میپری گوشیو برمیداری میگی الو... وهمینطور به صدای زنگ ایفون هم عکس العمل نشون میدی توی پذیرایی عید اصر...
7 فروردين 1393

17ماهگیت مبارک گل پسر...دندون هفتم...این ماه با تو

خوشگل من هفده ماهه شدی الان یکماهه که برات ننوشتم نمیدونم چجوری و از کجا شروع کنم   اول از همه بگم که بالاخره دندون هفتمت 12اسفند اومد بیرون مبارکهههه حالا حدس بزن که این دندون هفتم کدومه؟دندون اسیاب اول فک بالا سمت راست اینکه چرا هنوز دندونای پیشین جانبی در نیومده این دندون در اومده نمیدونم       حالا بریم سراغ خصوصیات اخلاقی این روزهات فسقل من  یکیش اینکه وقتی درحین شیطونی اسیب  میبینی میگی اخ یه چیز دیگه اینکه جدیدا موقع بازی دوست داری بقیه هم پیشت باشن و تا یکیمون از کنارت ردمیشیم میگی بسین و لباسمونو میکشی  وقتی هم که حوصلت سر میره دیگه به هیچ صراطی مستقیم نیستی و میای م...
20 اسفند 1392

16 ماهگیت مبارک عروسکم (یه پست ناقص از روز تولد 16 ماهگیت)

عشق من 16ماهه شدی دیشب پدرجون به این مناسبت برات شیرینی خرید توهم که عاشق خامه همش میخواستی بیشتر بخوری اینم بگم که یه پسر نازی شدی که نگوو ناز بودیا ناز تر شدی آقا شدی دیگه لجبازیات از نصف هم کمتر شده بدغذا نیستی میشینی برای خودت نقاشی میکشی  در حد یه نی نی هفده ماهه البته اینکه دوست داری گولمون بزنی همچنان ادامه داره ولی خب نکات مثبتت خیلی افزایش پیدا کرده   بهت میگیم اسب چی میگه میگی پیتیکو ...پیتیکو و بالا پایین میپری میگیم پاتو بیار بالا میاری به پا میگی با   دستتم که میگیم میاری بالا ومیگی د با فتحه قبلا وقتی کار بدی میکردی میگفتی بای بای... الان با این دستتم میزنی روی اون یکی و با...
30 بهمن 1392

اولینها... لالایی و ...

نازنینم بالاخره وقت شد بیام عکساتو بذارم بعد هم تابشه به دوستامون سرمیزنم   عزیزدل مامانی این ماه یه اتفاقایی افتاد که باعث شد اولینهای این ماهت رقم بخوره یکیش اومدن برف درست و حسابی بود که 13 دی رفتیم اولین برف بازی عمرت اینم عکسای اونروز        دوتا اسکیموی کوچولو توی عکسای زیر دیده میشن     چایی تواین هوا آی میچسبه    بفرما چایی داداش   عکس زیر نمایی از حیاط برفیمون   عکسای زیر عکسای اولین باری که حوله پالتویی پوشیدی دوست داری با چی بخورمت خوشمززه من   عاشق سینه چاکتم نفسم دمپاییهاش نپوشیده برات کوچیک شده بود ...
11 بهمن 1392

15ماهگیت بایه عالمه تاخیرمبارک ...جدی؟

عشقولی فینگیلی من  درروزهایی که نتونستم بیام اینجا و برات بنویسم زندگیمون وارد یه مسیر جدید شد برای اینروزایی که درپیشند خودمو اماده کردم خیلی دراین موارد فکرکردم اینقدر دیر اومدم که نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم اول بذار بگم تولد 15 ماهگیت بعد از این همه پایین و بالا توی زندگیمون مبارک دیگه داریم به 16 ماهگیت نزدیک میشیم و من هنوز اندر خم یه کوچه ام حالا بذار برات بگم از شیطونیای جدیدت گلم اولیش اینکه از وقتی اومدیم خونه پدرجون دیگه پدرجونت یه خواب مستمر نداشته تا پدرجون خوابش میبره تو شیرجه میزنی روش یه نفر هم هست که به شدت دوستش داری ووقتی هست که مدام صداش میزنی وقتیم که نیست بازم دنبالش میگردی و اون کسی ن...
10 بهمن 1392

بابایی تولدت مبارک+اولین ترساندن+عطسه های پارسایی :-))

شیرین عسلم گوش شیطون کر باید به اطلاعت برسونم که داری تبدیل میشی به یه پسر سربراه و حرف گوش کن  البته شیطونیات هنوز سرجاشه ها ... ولی غرغرات کمتر شده دیگه یه بچه ای شدی که نمیشه گفت کوچولوئه سرش نمیشه باور نداری پس گوش کن تا برات تعریف کنم : چندروز پیش داشتم باهات بازی میکردم  میرفتم قایم میشدم تا پیدام میکردی میگفتم پخخخخخخخخخخخ و تو غش میکردی از خنده بعدش دیگه بازی تموم شده بود و منم دیگه داشتم کارامو میکردم که دیدم نیستی  صدات زدم جواب نمیدادی  گفتم خدایا کجا رفته؟ اومدم بیام تو اشپزخونه یه دفعه پریدی جلوم و جیغ کشیدی ومنو میگی یعنی از یه ووروجک یکسال و دوماهه رودست خوردم وتوازینکه تونسته بودی منو بترسون...
29 دی 1392

به خانه برگشتیم+مهمونی ...یلدا...مریضی:(((

زلزله 8ریشتری من حدود ده روزی میشه که برگشتیم خونه اما اینقدر اتفاق پشت سر هم افتاد که دیگه نشد بیام اینجا اولیش اینکه هنوز اومده و نیومده به خونمون عمه زری بابایی اومد خونمون و برای شام نگهشون داشتیم بابای زنعموسامره هم اومده بودن پیششون که یهو اونا روهم گفتیم ولی خب دلمون خوش بود که اومدیم خونمون اما از فردای اون روز بابایی سخت مریض شد بطوریکه 4روز نرفت سرکار و بدنبال اون هم تو مریض شدی منم نمیدونستم مریض داری کنم بچه داری کنم یا خونه داری خلاصه که حسابی خسته شدم شباهم تو تب میکردی بردیمت دکتر برات دارو داد و گفت اگه بعد دوروز دوباره تب کرد بیاریدش تو هم دوروز تبت قطع شد تایه شب پیش از یلدا که دوباره تب کردی ومن این چند شب خواب نداشتم ح...
2 دی 1392

14 ماهگیت مبارک و....

عسلم     اول ازهمه تولد 14 ماهگیت مبارک  اینروزها که میگذره هرروز شاهد بزرگتر شدنت هستیم ازهمه لحاظ فکری رفتاری زبانی و یه سری از خصوصیاتت داره برامون اشکار میشه مثلا اینکه فهمیدیم بایه پسر کوچولوی تودارو فوق العاده لجباز طرفیم که سر نترسی داره  و دوست داره همه چیزو تجربه کنه چه اون کار خطرناک باشه چه نباشه  مثل راه رفتن روی مبلهاو... واینم بگم که زبان دندان مو گوش بینی و دست رامیشناسی و بجز زبان و دندان بقیشو ادا میکنی یویه چیزم که مخوای بگی دستتو بردار یا دست نزن میگی دست... کلمه در رو هم میگی خوردنی هایی که عاشقشونی عبارتند از نان قند پولکی چایی زیتون و ازهمه مهمتر حاجی بادوم و ...
19 آذر 1392

اولین گامهای خاکی +اولین بغض+اولین حسادت محمد پارسا+چیزای دیگه

عشقولی من از احوالات اینروزامون اگه بخوای بدونی باید بگم همچنان ازخونه دوریم از صبح شنبه تادیشب خونه اقاجونت بودیم و دیشب دوباره کوچ کردیم خونه پدرجون ییلاق قشلاق میکنیم یه جورایی وبرات بگم هیچ کس و هیچ خونه ای ازدست شیطنتات درامن نیست تعارف نداری با هیچکس از خساراتی که خونه اقاجونت به بار اوردی این بود که یه مهر ازشون شکستی یه نعلبکی ازتو کابینتشون دراوردی شکستی و میل بافتنی مادرتو به شکل مربع دراوردی ازبس فروکردی توی قالیشون  نه اینکه من ازین مامانایی باشم که میذارن بچه ها هراتیشی میخوان خونه مردم بسوزونن نه ولی ماشالا سرعت عملت بالاست مادر به سرعت نور از غفلت من سوءاستفاده میکنی وبعد بوووممممم یه جا منفجر میشه  از...
6 آذر 1392

روزهای دورازخانه...دغدغه های یه مامان سرماخورده

عسلم بالاخره خوابیدی یا بهتره بگم تسلیم خواب شدی بااینکه اینجا خونه پدرجون کارام ازنصف هم کمترشده وخوش میگذره اما به جرات میتونم بگم که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه این چندوقت ارزوم این بود که یه چند وقت میشد بیایم اینجا اما الان دلم برای خونمون تنگ شده البته برای خونه عاری از جک و حونورمون اما فعلا که روزهای اوارگی ادامه داره و تازه از پس فردا مهجاجرت میکنیم خونه اقاجونت کاش هرچه زودتر کارای سمپاشی تموم بشه و بریم خونه خودمون اما بگم از اوضاع و احوال این روزهای جنابعالی که کبکت خروس میخونه و دایم درحال اتیش سوزوندن و خرابکاری و عشق و حالی و مامان و بابا برات مفهومی نداره اگه باشیم که فبهالمراد اگه نباشیم هم که خب نیستیم دیگه والبته یه مز...
30 آبان 1392