محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

یه مامان خیلی بد

عشق کوچولوی من اینو فقط مینویسم تاهمیشه برام یه زنگ خطر باشه که مامان بیخیالی نباشم دیشب روی تخت خوابوندمت و داشتم شیرت میدادم که از شدت خستگی خوابم برد و نفهمیدم که چه موقع از وسطمون که خوابیده بودی گذاشتمت کنار تخت وبعد نیمه های شب گریه افتاده بودی برای شیر و من گیج نفهمیده بودم تو هم به محض بیدار شدن غلت زده بودی و با پیشونی افتاده بودی روی سرامیک وچنان لرزه ای کشیدم که نگو خیلی ترسیده بودی توی بغلم گریه کردی تا شیرت دادم واروم شدی خداروشکر سرت زود دردش خوب شد و گریه ات بیشتر به خاطر ترسیدنت بود  امیدوارم منو ببخشی نفسم من جونم به جونت بسته است امیدوارم همیشه سالم باشی ودیگه ناخواسته کوتاهی ای در حقت نکنم ایشالا ...
23 فروردين 1392

تولد عید شما مبارک

ووروجکم میدونم خیلی تاخیری خوردم ولی چه کنم که به نت دسترسی نداشتم و این ایام عید هم خیلی شلوغ پلوغه اول ازهمه این که مرد کوچولوی من تولد 6ماهگیت مبارک روز تولدت رفتیم بهداشت واکسنتو زدیم هرچی از شجاعت شیر پسرم بگم کم گفتم همون موقع زدن یه گریه کوچولو کردی و والسلام برای واکسن چهار ماهگیتم همینقدر خوب بودی فقط برای دو ماهگیت بود که چون از خواب بیدارت کردیم حسابی شیون راه انداختی که اونم بعد واکسن گریه هات تموم شد والبته گریه اساسی و قطع نشدنیت مال زمان ختنه ات بود که هنوز برام یاداوریشم دردناکه و عذاب اور بمیرم برات بگذریم... اما وزنت این ماه خیلی اضافه نشده:8کیلوو350گرم وبجاش قدت تلافیشو کرده و شدی70سانت دور سرتم شده44.5سانت واما پیشرفتهای ق...
22 فروردين 1392

تغییرات جدید ملوسکم

 منارجنبان من یعنی اگه بگم توی این سه روز اخیریه لحظه اروم نبودی بیراه نگفتم همش غر .........غر ............غر .......غر بله این احوالات این روزهای ماست باورم نمیشه تو همون پسر کوچولویی که همه میگفتن چه ارومه هرچند الانم جلوی دیگران حفظ ظاهر میکنی ولی توی خونه همش در حال جنب و جوشی حتی گاهی توی بغل هم میجنبی وحتی توی خواب هم چند شبه در تلاشی که دمر بخوابی دیگه حاضر نیستی صاف بخوابی و روی پهلویی  
20 اسفند 1391

پنج ماهگیت مبارک دلبر مامان

بلههههههههه پنج ماه ازون موقعی که لحظه ها رو میشمردم برای دیدنت گذشت خیلی زود وخیلی شیرین پر از تغییر و پر از دگرگونی هنوز باورم نمیشه که اینقدر زمان گذشته هنوز نمیتونی سینه خیز بری ولی ازونجایی که خیلی علاقمندی به رفتن همینطوری که صاف خوابیدی حرکت میکنی (کمر خیز) صبح بردیمت بهداشت وزن:8200kg     قدت اما فقط نیم سانت رشد داشتی شدی 66 از احوالات اینروزها هم اگه بخوام برات بگم اینه که شبا انرژیت چند برابر میشه مخصوصا وقتی که خاموشی زده میشه برای خواب اواز میخونی غلت میزنی و......وذوق میکنی چه چیز این تاریکی برات جالبه خدا داند مامان بابایی میگفت شاید چون شب بدنیا اومدی تاریکیو دوست داری راستی گاهی ا...
17 اسفند 1391

آقامحمد پارساخان

پسرگلم میوه دلم ایییییینقدرررر جوگیر شدی که نگو دائم داری پا میزنی و میکوبی و اواز میخونی خلاصه که یه شیطون بلایی شدی اون سرش ناپیدا دیروز عصر یه لحظه خوابم برد دیدم انگشتم خیس شد دیدم انگشتمو داری مک میزنی ودیروز برای اولین بار از راست غلت زدی قبلا از چپ زده بودی دوهفته ایم میشه که اسمتوصدا میزنیم برمیگردی بهمون نگاه میکنی این لحظه:داری غر میزنی فکر کنم از لثه هات باشه   ...
15 اسفند 1391

بالاخره غلت زدی

دیروز درگیر کارام بودم و داشتم تند تند یکی یکی انجامشون میدادم که دیدم  دمر شدی اینقدر ذوق کردم میدونم که خیلی دیر اینکارو انجام دادی ولی همین دیر انجام دادنت باعث شد منتظر باشم و بیشتر ذوق کنم تا امروز میگفتم پس کی غلت میزنی حالا دارم میگم پس کی سینه خیز میری خب من یه مامان خیلی عجولم و تو یه پسر خیلی خیلی ریلکس دیروز صبح دوبار عصر دوباروامروز صبح دوبار غلت زدی امروز عصر هم تکیه ات رو داده بودم به مبل از حالت نشسته غلت زده بودی ودوباره انگار نه نگار  این لحظه:اواز میخونی و با جغجغت بازی میکنی   ...
13 اسفند 1391