محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

عیدانه :)))

عشقم اول از همه سال نوت مبارک باشه بعدم اینکه امسال سالمون با سختی شروع شد سرماخوردگی شدید تو به کنار منم مریض شدم و سرم و ... ولی شکر خدا الان هردو خوبیم ....25 اسفند رفتیم موهاتو کوتاه کردیم پیشش چند روز باهات حرف زدم و گفتم برات یه چیزی که دوست داری جایزه میخرم  که تو هم گفتی رنگ انگشتی میخوای و با ذوق رنگ انگشتی مثل یه مرد نشستی موهاتو کوتاه کردی ...  اقای ارایشگر هم گفت امروز تنها بچه همسن خودت هستی که گریه نکردی و چقدر تشویقت کرد اخر سر هم یه ماهی قرمز بهت عیدی دادن ...فقط حیف که زیادی موهاتو کوتاه کردن... راستی یه عروسک کارتون هیولاها هم علاوه بر رنگ انگشتی برات خریدیم... 26 اسفند هم که حال هردومون وخیم بود و بردیمت د...
11 فروردين 1394

وداع با 93

    دوتا عکس بالا اوایل بهمن 93 بردیمت دکتر و این عروسک پو رو دیدی و عاشقش شدی برات خریدیم بعدم ناهار رفتیم بن اپتی         یه مدتم رفته بودی روی مود مهمون بازی و ... ظرف و ظروف از کابینتها می اوردی منم مینشوندی و هی برام چایی میریختی    این دوتا عکسم مال یه روز توی واحده که اروم نشستی خوابت میومد ولی استثنا بود این بار وگرنه که برای خودت پادشاهی میکنی   میری با مسافرا دوست میشی و حسابی دلبری میکنی  همینطور که نشستن از پشت میری دستتو میزنی به پشتشون وقتی برمیگردن میگی دوچی بعدم شروع میکنی باهاشون حرف زدن البته بستگی به اخلاق طرف هم داره که چقدر تح...
4 فروردين 1394

پارسای همیشه برنده من :)

پسر گلم عکستو توی یه مسابقه اینترنتی شرکت دادم و برنده کارت هدیه صدهزارتومنی شدی  این عکس مال بیست روزگیته با یه لبخند ملیح توی خواب ... خیلیا نظر گذاشته بودن که اولش فکر کردن تو هم عروسکی اولین برنده شدنت توی مسابقه مبارررکههه  ...
3 اسفند 1393

زمزمه های استقلال...نقاش کوچولو...27 ماهگی هم تموم شد

  عکس بالا یه روز خونه خاله من به صرف اش   میری روی اپن و پلاستیک روشو مچاله می کنی نابودش کردی اینم خنده هایی که باهاش منو حرص میدی یه چیزی هست که احساس میکنم خیلی موفقی در این زمینه و اون نقاشیه از حدودیکسال وسه چهارماهگی بدون اینکه ما بهت یاد بدیم خودت مداد و خودکار میگرفتی دستت مثل عکس زیر ولی اذر امسال دیدم یه نقاشی با رنگ انگشتی کشیدی دیدنی ببین:   شبیه یه پرنده البته اینو بعد دیدم کشیدی     این گلا رو هم یه جای دیگه دفترت کشیده بودی باورم نشد یه بار نشستم کشیک  دیدم بله پسرم نقاشه واسه خودش خخخخ... اینم وقتی کشیدی گفتم چیه گفتی چشم ... چشم ... ...
12 دی 1393

گفتگوهای شبانه ... پارسا دوبرره ...خاطرات این روزها:))))))

عشق من این مدت واقعا نمیشد بیام برات بنویسم ... به دلایلی...ولی حالا سعی میکنم هرچی که یادم میاد بنویسم گل من .... اول از همه بگم که هنوز روون حرف نمیزنی   ولی بجاش همین الانم وقتی یه چیزو دست و پا شکسته میگی از خوشحالی بال در میارم .... مثل چندروز پیش که میگفتی دکتر ... گوش ... اوخ یعنی دکتر گوشمو معاینه کرد و چقدر برام لذت بخشه هم صحبتی با تو ...  شبا هم میشینیم با هم در مورد اتفاقات روز صحبت میکنیم و چقدر دوست داریم این گفتگو هارو... دیگه اینکه عاشق رنگهایی قبلا ابی (همون ابی رو میگی )و سبز (میگی دبز)رنگهای مورد علاقت بود الان ابی و قرمز(ابزebez)...  غذاهاروهم معمولا همه چی میخوری ولی اگه غذا گوشت داشته باش...
6 دی 1393

♣ شیرین عسل مامانش 26 ماهه شد ♣

اول عکساتو میذارم ببین که بعدش بریم ادامه مطلب:                     کیک تولد 25 ماهگی و... که بعدشم رفتیم خونه خاله من...     اینم خونه خالم که محمد حسین هم اونجا بود و اول بهمن قراره 3 تا بشید           پسملی که خودشو زده به خواب و مامانش میخندونتش       عاشق اویز تختت شدی     تازه از حمام اورده بودمت توی این عکس   دمپاییهای جدیدت   قبلیا کوچیک شدن ... اونوقتی که عکس اونا رو گذاشتم برات بزرگ بودن چقدر زود زمان میگذره     وقتی از یه کاری منعت میکنم اینجوری مثل عکس بالا میخندی  ذوق میکنی  و اون کارو انجام میدی    ...
21 آذر 1393

پسر عاشورایی من

صبح تاسوعا با پدر جونت رفتید بیرون و هیات دیدید و گشتید اینم عکساش:     این عکس هم عکس قشنگی میشد اگه زنجیرتو نیاورده بودی بالا ^   شدی شبیه عروسکت پسرخاله  عکسای پایین عکسای عصر تاسوعا که با خودم ومامان جون اومدی روضه:         عاشق عکس زیرم   قربون این دستای رو هم گذاشتت و قدوبالات بششششم          از عکس پایینی هم خیلی خوشم میاد          عکس پایین هم شب تاسوعا میدان حر کنار اب   خب حالا بریم سراغ روز عاشورا ... صبحش با پدرجون و پدربزرگ...
15 آبان 1393