وداع با 93
دوتا عکس بالا اوایل بهمن 93 بردیمت دکتر و این عروسک پو رو دیدی و عاشقش شدی برات خریدیم بعدم ناهار رفتیم بن اپتی
یه مدتم رفته بودی روی مود مهمون بازی و ... ظرف و ظروف از کابینتها می اوردی منم مینشوندی و هی برام چایی میریختی
این دوتا عکسم مال یه روز توی واحده که اروم نشستی خوابت میومد ولی استثنا بود این بار وگرنه که برای خودت پادشاهی میکنی میری با مسافرا دوست میشی و حسابی دلبری میکنی همینطور که نشستن از پشت میری دستتو میزنی به پشتشون وقتی برمیگردن میگی دوچی بعدم شروع میکنی باهاشون حرف زدن البته بستگی به اخلاق طرف هم داره که چقدر تحویلت بگیره درکل روابط اجتماعیت بد نیست ...
این عکس اخریم مال بهمن که سرما خورده بودی و بردیمت دکتر ...اینم بگم که به شدت از دکتر رفتن فراری ای روز به روز هم داری بدتر میشی...
اتاقی که توش زلزله اومده
این اقا گاوه رو هم یه روز بدجور دلت پیشش گیر کرده بوداوردیش با خودت بیرون از خودت جداشم نمیکردی
مهمونی دونفره با اقای میمون
اماده رفتن خونه خاله من
اینجام تازه رسیدیم خونه خالم تو هم فوری رفتی سراغ تنگ محبوبت
اینم محمدحسین جوووونعکسی که نگاه کرده باشه ازش نذاشتم راستی امیر محمد هم 21بهمن به دنیا اومد
یه مدت خوشت میومد وسایل مورد علاقت پیشت باشه و بخوابی مثل عکسای بالا
و اینکه موقع خواب گرسنه ات میشه تشنه ات میشه و ... درکل پسر شکمویی هستی ... صبحهها هم که از خواب بلند میشی اول از همه میری سراغ یخچال صبحانه انتخاب میکنی که برات بیارم بخوری و صبحانه های مورد علاقت هم کرم کنجد کره بادام زمینی کره مربا و کلا چیزای شیرینه ولی دارم به چیزای دیگه هم عادتت میدم
شمشیر جومونگ
نه خیلی ماشین دوست داری نه اسباب بازیهای دیگه همه دقیقه ای برات عزیزن ولی کلی بیشتر اسباب بازی موزیکال دوست داری درحال حاضر و وسایل نقاشی و کتاب چرخت رو هم خوشت میاد چپش کنی و تایرش رو مثل عکس بالا بچرخونی
از روزی که خاله الهام اومد خونمون و محمدحسین رو گذاشت توی صندلی غذات علاقمند شدی بهش و عصرونه و ...رو اینجا میخوری یا حتی اسباب بازیاتو می اوردی اینجا
عروسک کوچولویی که توی دستته توی تخم مرغ شانسی دراومد و چقدر دوستش داری اسمشم خودت گذاشتی خانوم یه پیرزنه که سگشو بغل کرده کتاب شنگول و منگول هم که توی اون یکی دستته اینم خیلی دوست داری یه مدت این دوتا هرشب توی بغلت بودن و میخوابیدی عشق منقربون اون خال روی دستت بشم
عکسای بالا اماده شدی بریم عروسی پسرخاله من محمدرضا ...شادومادی شده بودی واسه خودت...هفتم اسفند...فدای تو شاپسررر
اینم توی عروسی که اخرش یه لحظه غافل شدم ازت ...دیدم چایی یه نفر ریخته روی میز تو هم با دوتا استینت از خجالت چاییا در اومده بودی و چاییارو پاک کرده بودی...اخه این چه کاریه مادر...
رفته بودیم برای من روسری بخریمتو هم رفتی کنار اب و چقدر ذوق کردی
و اما حکایت اینروزای ما:پارسا میای بریم حمام:نهبیا موهاتو شونه کنم:نهبیا دندوناتو مسواک بزنم:نهبیا لباس بپوش بریم بیرون:نهبیا اینکار:نهبیا اونکار:نهحتی برای کارایی که دوست داری هم همین برنامستهمش یادم میفته به داستان حسنی نگو یه دسته گل با همه این احوالات عزیزمییی