محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

وداع با 93

1394/1/4 15:27
نویسنده : مامان مهدیه
811 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

دوتا عکس بالا اوایل بهمن 93 بردیمت دکتر و این عروسک پو رو دیدی و عاشقش شدی برات خریدیم بعدم ناهار رفتیم بن اپتی

 

 

 

 

یه مدتم رفته بودی روی مود مهمون بازی و ... ظرف و ظروف از کابینتها می اوردی منم مینشوندی و هی برام چایی میریختی زبانبوس

 

این دوتا عکسم مال یه روز توی واحده که اروم نشستی خوابت میومد ولی استثنا بود این بار وگرنه که برای خودت پادشاهی میکنی گیج میری با مسافرا دوست میشی و حسابی دلبری میکنی بوسهمینطور که نشستن از پشت میری دستتو میزنی به پشتشون وقتی برمیگردن میگی دوچی بعدم شروع میکنی باهاشون حرف زدن البته بستگی به اخلاق طرف هم داره که چقدر تحویلت بگیرهچشمک درکل روابط اجتماعیت بد نیست ...

 

 

 

 

این عکس اخریم مال بهمن که سرما خورده بودی و بردیمت دکتر ...اینم بگم که به شدت از دکتر رفتن فراری ای روز به روز هم داری بدتر میشی...

 

 

 

 

 

اتاقی که توش زلزله اومده گریه

 

 

این اقا گاوه رو هم یه روز بدجور دلت پیشش گیر کرده بوداوردیش با خودت بیرون از خودت جداشم نمیکردیبوس

 

مهمونی دونفره با اقای میموندلخور

 

 

 

اماده رفتن خونه خاله منمحبت

 

اینجام تازه رسیدیم خونه خالم تو هم فوری رفتی سراغ تنگ محبوبتهیس

 

اینم محمدحسین جوووونبوسعکسی که نگاه کرده باشه ازش نذاشتم محبتراستی امیر محمد هم 21بهمن به دنیا اومد چشمک

 

 

 

 

یه مدت خوشت میومد وسایل مورد علاقت پیشت باشه و بخوابی مثل عکسای بالامتنظر

و اینکه موقع خواب گرسنه ات میشه تشنه ات میشه و ... درکل پسر شکمویی هستی ... صبحهها هم که از خواب بلند میشی اول از همه میری سراغ یخچال صبحانه انتخاب میکنی که برات بیارم بخوری و صبحانه های مورد علاقت هم کرم کنجد کره بادام زمینی کره مربا و کلا چیزای شیرینه ولی دارم به چیزای دیگه هم عادتت میدمزیبا

 

شمشیر جومونگخندونک

 

نه خیلی ماشین دوست داری نه اسباب بازیهای دیگه همه دقیقه ای برات عزیزن ولی کلی بیشتر اسباب بازی موزیکال دوست داری درحال حاضر و وسایل نقاشی و کتاب چرخت رو هم خوشت میاد چپش کنی و تایرش رو مثل عکس بالا بچرخونی 

 

 

 

 

از روزی که خاله الهام اومد خونمون و محمدحسین رو گذاشت توی صندلی غذات علاقمند شدی بهش و عصرونه و ...رو اینجا میخوری یا حتی اسباب بازیاتو می اوردی اینجا

عروسک کوچولویی که توی دستته توی تخم مرغ شانسی دراومد و چقدر دوستش داری اسمشم خودت گذاشتی خانوم یه پیرزنه که سگشو بغل کرده کتاب شنگول و منگول هم که توی اون یکی دستته اینم خیلی دوست داری یه مدت این دوتا هرشب توی بغلت بودن و میخوابیدی عشق منبوسقربون اون خال روی دستت بشممحبت

 

 

 

 

 

 

عکسای بالا اماده شدی بریم عروسی پسرخاله من محمدرضا ...شادومادی شده بودی واسه خودت...هفتم اسفند...فدای تو شاپسرررمحبت

اینم توی عروسی که اخرش یه لحظه غافل شدم ازت ...دیدم چایی یه نفر ریخته روی میز تو هم با دوتا استینت از خجالت چاییا در اومده بودی و چاییارو پاک کرده بودی...سکوتاخه این چه کاریه مادر...گریهگریهگریه

 

 

 

رفته بودیم برای من روسری بخریمزیباتو هم رفتی کنار اب و چقدر ذوق کردی خوشمزهبوس

 

 

 

و اما حکایت اینروزای ما:پارسا میای بریم حمام:نهسکوتبیا موهاتو شونه کنم:نهسکوتبیا دندوناتو مسواک بزنم:نهسکوتبیا لباس بپوش بریم بیرون:نهسکوتبیا اینکار:نهسکوتبیا اونکار:نهسکوتحتی برای کارایی که دوست داری هم همین برنامستگریههمش یادم میفته به داستان حسنی نگو یه دسته گلسکوتخندونکبوس   با همه این احوالات عزیزمیییراضی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)