محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

پسری که بای بای میکند

دوروز پیش رفتیم خونه خاله زهرا خاله الهامباهات بای بای کرد وتو جوابشو دادی اول باورم نشد اما وقتی دوباره این کارو تکرار کردی دیدم واقعا بای بای کردی این روزاخونه ماپر شده از اوازهای شما همش در حال خوندنی از تواناییهای جدیدت هم اینه که وقتی میشینی روی صندلی یا مبل دیگه از این طرفو اون طرف نمی افتی وبا تکیه به دیوار میتونی بایستی   ...
11 اسفند 1391

شازده کوچولوی خجالتی+دنیای شیرین من

دیشب رفتیم خونه عمو ایوب یه دوهفته ای میشد که ندیده بودیشون عموایوب داشت نازت میداد که یهو دیدیم لب برچیدی و اروم شروع کردی به گریه کردن که بابایی از عمو ایوب گرفتت و اروم شدی عززززززززززیزززم الهی من فدات شم که اینقدر قشنگ گریه میکنی * این روزها حال عجیبی دارم یه حس خیلی خیلی قشنگ یه حس بینظیر انگار وارد بهشت شده ام وهردفعه که میخندی هردفعه که کار جدیدی میکنی هردفعه که کنارمی طعم لحظه هام شیرین میشه یه شیرینی وصف ناپذیر یه شیرینی که فقط یه مادر میتونه بفهمه چقدر لطیفه نه دل ادمو میزنه نه ادمو خسته میکنه لحظه ناب کنونی را با تمام وجود دوست دارم این لحظاتی که دنیای من پراز توست وپر شده از معصومیت کودکانه ات لذت...
1 اسفند 1391

دندان گیر نمک گیر

این لحظه:مامان جون برات لالایی خوندو تابت داد وتو خوابیدی این قدرشیرینی که به هر چی عسله گفتی زکی یعنی گاهی وقتا دیگه واقعا دل از دستم در میره و میخوام درسته قورتت بدم دیگه احساسم از چلوندن و این چیزا گذشته 22بهمن رفتیم هایپر استار گذاشته بودیمت توی سبد خرید همه عاشقت شده بودن و بوست میکردن و لپتو میکشیدن بهت میگفتن چه عروسکی عجب خریدی و خلاصه هرکسی چیزی میگفت توهم ساکت و اروم نشسته بودی و با تعجب نگاشون میکردی واما هنرنمایی های جدیدت اول اینکه وقتی دمرمیذاریمت و پشت پاتو میگیریم میری جلو دیگه اجسامو که میگیری از دستت نمی افته و خیز برمیداری برای گرفتن وسایل یکی از عروسکاتو چند روز پیش گذاشتم کنارت چپ چپ نگاش کردی وموهاشو کشیدی...
27 بهمن 1391

اولین قدمهای روروئکی

امروز دوباره یه غلت دیگه زدی گل من رفت تا دوسه روز دیگه از ویژگیهای جدیدت اینه که با روروئک نصف فرشو اومدی اماعذاب ودان گرفتم که نکنه اذیت شی ودیگه تا 6 ماهگی تعطیلش کردم بااینکه میدونم چقدر راه رفتن رو دوست داری مدتیه وقتی دستاتو میگیریم که از از حالت خوابیده بشینی بجای نشستن می ایستی دوست دارم عشق کوچولوی من عاشقتم  
24 بهمن 1391

4ماهگیت مبارک گلکم

این لحظه :توی بغل مامان جون نشستی و داری جغجغتو میکشی به لثه هات مردکوچولوی من اینقدر پیشرفتت زیاده که حساب کارات از دستم دررفته دیشب دوباره غلت زدی بعد چند روز درکل وقتی جوگیر میشی میری تو حس غلت زدن دیگه چیزایی که میدیم دستت کامل میگیری و ول نمیکنی برای گرفتنشون هم دست دراز میکنی توی روروئک که میذاریمت یه کمی حرکت میکنی ودمر هم که میذاریمت کلی صدا میدی تابره جلو وقتی که میخوابونیمت روی زمین اگه بخوای بلندت کنیم همه بدنتومیدی بالا بجزسروپاشنه پاهات اب دهنت هم که همش سرازیره یه مدتیه مدام بادهنت حباب درست میکنی پیش کسایی که کمتر میبینیشون غریبی میکنی لب برمی چینی و گریه می افتی گریه هاو سرفه ها و جیغهای  الکیت نه ت...
24 بهمن 1391

اولین جای دست روی اینه

امروز یه مطلب خوندم ازینکه دیگه وقتشه خودتو توی اینه بشناسی بخطر همینم بردیمت کنار اینه دستاتو گذاشتیم روی اینه وباهات توی اینه صحبت کردیم خوشت اومد وخندیدی جای دستای کوچولوت روی اینه مونده دوست دارم لپ لپ مامان هرروز داری شیرینتر میشی قند عسلم لذت بخشترین وپرانرژی ترین لحظاتم مواقعیه که برام قهقهه میزنی به نظرم بزرگترین هدیه خداوند به منه دیگه چند وقتیه که دارم برق شیطنتو توی چشمات میبینم دوسه باری روی مبل که یکم بالا پایین بوده غلت زدی از جیغهاوگریه هاو سرفه های الکیت موقعی که میخوای جلب توجه کنی هم که هرچی بگم کم گفتم دیروزبرای اولین باربا محمد صدرا هردو بهم توجه میکردید وبهم لبخندمیزدیدقبلا هم بهم توجه میکردید ولی هردفعه...
10 بهمن 1391

اندرحکایت تاتی رفتن گل پسرم

چندوقتی میشدکه وقتی توی بغل مینشستی بعد مدتی کمرتو میدادی بالا که بایستی اما الان یه پیشرفت جدید هم کردی و اون  اینه که وقتی به کمک ما  می ایستی شروع میکنی به تاتی کردن گاهی هم خودتو میدی به سمت بالاکه یعنی بپر بپر کنی بیصبرانه منتظر اینم که دوباره غلت بزنی اما این اتفاق  تا الان دوبار با فاصله زیاد تکرار شده راستی دیروز برای خودت یه بازی ای میکردی که برای مدت زیادی مشغولت کرده بود روی مبل خوابونده بودیمت وتو سعی میکردی تکیه گاه مبلو بگیری واما عکس اقای لب غنچه عکسای زیرمربوط به حدود دوهفته پیشه که رفتیم خونه عموایوب ولباس عروسک پوشوندیم به دوتا پسرعمو فلفلی و قلقلی اینجا دیگه محمد صدرا حسابی جو...
28 دی 1391

تولد سه ماهگیت مبارک

  عشق کوچولوی من سلام الان که دارم وبتو اپ میکنم توی بغل مامان جون نشستی و داری دولپی دستاتو میخوری همه تلاشتم میکنی که هردو دستتو جا بدی توی دهنت گاهی وقتا دستتو تاته حلقت هم میبری وباعث میشه صورتتو بکشی توهم مروز بردیمت بهداشت شده بودی 6600گرم قدتم62سانت دیگه داری برای خودت مردی میشی من هرروز بیشتر عاشق این مرد کوچولو میشم عاشق خنده هات پازدنهات که هرروز تندتر محکم تر به زمین میکوبیشون عاشقت میشم وقتی میبینم تمام تلاشتو بکار میگیری که بیای توی بغلم وبا نگاهت تعقیبم میکنی وقتی میبینم گاهی مخاطب تمام خندههاتم عسل مامان دیگه وقتی که میخوام پوشکتو عوض کنم اعتراف میکنم که باید باهات کشتی بگیرم تاموفق بشم یا میری بال...
22 دی 1391

هرروز بهتراز دیروز

محمدپارسای من داری هرروز بزرگتروبزرگترمیشی وکارهای جدیدی انجام میدی که با انجام هرکدومش کلی ذوق میکنم دوروز پیش برای اولین باروقتی بابایی دستاتو گرفت تونستی خودتو بکشی بالا وبشینی نیمه شب هم وقتی از خواب بیدارشدم دیدم غلت زدی ودمرخوابیدی دستت هم گیر کرده اون زیر ازون موقع هم داری تلاش میکنی بغلتی ولی دیگه موفق نشدی برای اشیاووسایل اطرافت ذوق میکنی و دست و پا میزنی عشق کوچولوی من مثلا اویزتختت که وقتی ناارومی وبرات کوکش میکنم بهش نگاه میکنی وبراش اغون اغون میکنی  
9 دی 1391