محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

پارسای همیشه برنده من :)

پسر گلم عکستو توی یه مسابقه اینترنتی شرکت دادم و برنده کارت هدیه صدهزارتومنی شدی  این عکس مال بیست روزگیته با یه لبخند ملیح توی خواب ... خیلیا نظر گذاشته بودن که اولش فکر کردن تو هم عروسکی اولین برنده شدنت توی مسابقه مبارررکههه  ...
3 اسفند 1393

زمزمه های استقلال...نقاش کوچولو...27 ماهگی هم تموم شد

  عکس بالا یه روز خونه خاله من به صرف اش   میری روی اپن و پلاستیک روشو مچاله می کنی نابودش کردی اینم خنده هایی که باهاش منو حرص میدی یه چیزی هست که احساس میکنم خیلی موفقی در این زمینه و اون نقاشیه از حدودیکسال وسه چهارماهگی بدون اینکه ما بهت یاد بدیم خودت مداد و خودکار میگرفتی دستت مثل عکس زیر ولی اذر امسال دیدم یه نقاشی با رنگ انگشتی کشیدی دیدنی ببین:   شبیه یه پرنده البته اینو بعد دیدم کشیدی     این گلا رو هم یه جای دیگه دفترت کشیده بودی باورم نشد یه بار نشستم کشیک  دیدم بله پسرم نقاشه واسه خودش خخخخ... اینم وقتی کشیدی گفتم چیه گفتی چشم ... چشم ... ...
12 دی 1393

گفتگوهای شبانه ... پارسا دوبرره ...خاطرات این روزها:))))))

عشق من این مدت واقعا نمیشد بیام برات بنویسم ... به دلایلی...ولی حالا سعی میکنم هرچی که یادم میاد بنویسم گل من .... اول از همه بگم که هنوز روون حرف نمیزنی   ولی بجاش همین الانم وقتی یه چیزو دست و پا شکسته میگی از خوشحالی بال در میارم .... مثل چندروز پیش که میگفتی دکتر ... گوش ... اوخ یعنی دکتر گوشمو معاینه کرد و چقدر برام لذت بخشه هم صحبتی با تو ...  شبا هم میشینیم با هم در مورد اتفاقات روز صحبت میکنیم و چقدر دوست داریم این گفتگو هارو... دیگه اینکه عاشق رنگهایی قبلا ابی (همون ابی رو میگی )و سبز (میگی دبز)رنگهای مورد علاقت بود الان ابی و قرمز(ابزebez)...  غذاهاروهم معمولا همه چی میخوری ولی اگه غذا گوشت داشته باش...
6 دی 1393

♣ شیرین عسل مامانش 26 ماهه شد ♣

اول عکساتو میذارم ببین که بعدش بریم ادامه مطلب:                     کیک تولد 25 ماهگی و... که بعدشم رفتیم خونه خاله من...     اینم خونه خالم که محمد حسین هم اونجا بود و اول بهمن قراره 3 تا بشید           پسملی که خودشو زده به خواب و مامانش میخندونتش       عاشق اویز تختت شدی     تازه از حمام اورده بودمت توی این عکس   دمپاییهای جدیدت   قبلیا کوچیک شدن ... اونوقتی که عکس اونا رو گذاشتم برات بزرگ بودن چقدر زود زمان میگذره     وقتی از یه کاری منعت میکنم اینجوری مثل عکس بالا میخندی  ذوق میکنی  و اون کارو انجام میدی    ...
21 آذر 1393

پسر عاشورایی من

صبح تاسوعا با پدر جونت رفتید بیرون و هیات دیدید و گشتید اینم عکساش:     این عکس هم عکس قشنگی میشد اگه زنجیرتو نیاورده بودی بالا ^   شدی شبیه عروسکت پسرخاله  عکسای پایین عکسای عصر تاسوعا که با خودم ومامان جون اومدی روضه:         عاشق عکس زیرم   قربون این دستای رو هم گذاشتت و قدوبالات بششششم          از عکس پایینی هم خیلی خوشم میاد          عکس پایین هم شب تاسوعا میدان حر کنار اب   خب حالا بریم سراغ روز عاشورا ... صبحش با پدرجون و پدربزرگ...
15 آبان 1393

از تولد تا محرم

           ^       چرا لپ خودتو میکشی؟نمیدونم       عکس بالا گفتم ژست بگیر توام ژست گرفتی     یه جور عجیبی عاشق عروسک پسر خاله ای که نگووو همه جا میخوای ببریش       عکس بالا را بینهایت دوست میدارم       عاشق لگوهات هستی     یکی از چیزایی که درست کردی     جدیدا با کتاب و لالایی میخوابونمت       واما.... این دوتا عکس اخری اخرین عکسای موبلندته هشتم ابان پنجشنبه هفته ...
14 آبان 1393

اخرین عکسها از قبل دوسالگی پارسای گلم

      این دندون بالاییت که توی عکس نیست و قرینه اش الان اومده بیرون از لثه راستی روز تولد دوسالگیت و چپی دوسه روز بعدش       اینجا میخواستم ازت عکس بگیرم یهویی برام بوس فرستادی   توی عکس این شکلی افتاده    تو چه فکری هستی فسقلم؟       این چسب زخم حکایتی دارد ناگفتنی... اگه بدونی چه خطری از سرت رفع شد و به همین چسب زخم ختم     دو عکس اخر دعوت بودیم خونه پدربزرگم برای شام و خانواده عمو عبداله منم بودند اینقدر با ریحانه دخترشون جور شدی و بازی کردید که نگو... ریحانه سه سال بزرگتراز شماست   ...
7 آبان 1393