محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

یه پیشرفت دلچسب

الان وایسونده بودمت به مبل ازت عکس بگیرم دو قدم برداشتی و خودتو انداختی تو بغلم اینقد ذوقیدم که نگو ممنون که اینقد مامانیو خوشحال میکنی الان توی بغلم نشستی داری ماما  ماما میگی   ...
8 مرداد 1392

لالایی فرشته

وقتی که خواب هستی باورم نمیشه این فرشته کوچولوی معصوم همون پسر شیطون بلاییه که تا یکم وقت پیشش داشته خونه رو زیرورو میکرده قربون بازوهات بشم پهلوون ...
8 مرداد 1392

اولین احیا+اولین جمله

دیشب شب 21 ماه رمضان بود رفتیم خونه خاله زهرای بابا احیا پارسال هم توی دلم بودی و رفتیم  ولی از بس شیطونی کردی هیچی از احیا نفهمیدم اول که رفتی سیم تلفنشونو کشیدی بیرون و از پنکه رفتی بالا بعد هم که میرفتی قران و مفاتیح وتسبیح از دست خانوما میکشیدی تا اینکه امیر مهدی پسر خاله اعظمو دیدی و رفتی اسباب بازیاشو ازش میگرفتی و اونم جیغ میکشید  خلاصه که این اوضاع تا ساعت 2 ادامه داشت تا بالاخره خوابیدی راستی افطار با دایی احسان اینا خونه اقاجون دعوت بودیم مهران هم گاهی گوشمالیت میداد نیست از بقیه نی نی ها کوچولوتری باهات اینجوری میکنن البته الان پریا اومده دیگه از ته تغاری بودن دراومدی واماسه چهار روز پیش که میخواستم بذارمت پیش...
8 مرداد 1392

کشوها و خرابکاریها

اینجانشسته بودی نمک از نمکدونا میریختی بیرون و میخوردی   داشتم یخچال تمیز میکردم اومدی سروقت یخچال در حال از هستی ساقط کردن سی دی ها     ...
3 مرداد 1392

حیاط

لامپی که دستتو بهش گرفتی و کلا لامپای توی حیاطو بابایی وقتی ماه نهم زندگیت توی دل مامانی بود با عمو محسن وعمو ایوب و عمو مهدی درست کردن       ...
3 مرداد 1392

خواب خرگوشی

این یه عکس از خواب رفتنت معمولا موقع خواب چشمات همینطوری بازه و همه جارو هم زیر نظر داری گاهی هم نگات روی ما ثابت میشه و لبخند میزنی اینم یه عکس از خواب معمولیت  اصلا بالشت و این چیزا رو بردی زیر سوال   دوعکس بالا مال امروزه اولی مال عصر و دومی مال صبح واما دو عکس زیر که مال دیرروز نزدیک افطاره که برای شام ماومامان وخاله ها و دایی بابایی با بچه و نوه و...دعوت بودند خونه دایی محسن موقع سفره کشیدن زنعمو سامره صدرا رو اورد پیش ما منم که دیگه خبره ام در زمینه خوابوندن شما دوتا هم زمان خوابوندمتون  بالش هردوتون خونه عمو جامونده بود منم دیگه رو همین بالش خوابوندمتون جیگرای من معلومه پسرعموان نه؟ ...
3 مرداد 1392

پارسای تبدار من

عزیز مامان از دیروز که برای سحری بیدار شدیم دیدم مثل تنور داغی تاهمین امشب هم با استامینوفن و پاشویه یکم پایین اومده همین یکم وقت پیش مثلا داشتیم پاشویت میکردیم پاهاتو چلپ چلپ محکم میکوبیدی توی اب و دستتو میبردی  توی اب بعد میمالیدی به لبات یعنی بیمار هم بیمارهای قدیم منم که یه مامان خسته بودم  دیگه الان شب هم خواب ندارم دیشب تا 3 بیدار بودم امشب هم خدا داند الانم  داری با مامان جون و باباجونت کشتی میگیری کاش زودی خوب بشی مامانی امروز خیلی غر زدی و نالیدی زود خوب شو که طاقت ناراحتی و بیحالیتو ندارم الانم هر چی اب بود ریختی روی لباست   ...
26 تير 1392

اولین مبارزه+کشف نمکدون+کشیدن وزن

دیروز عموت تو و صدرارو گذاشته بود به حال خودتون و رفته بود تا فهمیدم اومدم سراغتون دیدم صدرا اومده نشسته روی تو از هم جداتون کردیم صدرا جلوی من کاری به کارت نداره تو هم رفتی  وایسی  به صدرا تااومدم بگیرمتون صدرا پخش زمین شد خلاصه که هردوتون از خجالت هم دراومدید ماجرای نمکدون هم ازین قراره که سپردمت به بابایی و رفتم حمام وقتی اومدم دیدم کشوی عسلی  رو اوردی بیرون و نمکدونها رو چند تاشو ریختی بیرون نمکها هم روی قالی  ودست و صورتت تازه نمکارو که رو دستت بود میخوردی خلاصه که در کمدهارو با طناب بستم واما قضیه وزن کشی ازین قراره که وقتی میذارمت روی ترازو چراغ نشانگرش روشن میشه دیروز یه لحظه دیدم طبق معمول غیبت زده ا...
24 تير 1392