مصادف شدن هشت ماهگی با تولد قمری مامانی
گل من
خیلی وقته که نیومدم اینجا دلیلشم این بود که اولش یه سفر ناگهانی پیش اومد به ونک
و بعد هم این چندروز درگیر مهمون داری بودیم
بگذریم ...
17خردادامسال مصادف بود با عید مبعث یعنی تولد قمری من
همیشه میگفتم وقتی تو متولد شدی منم دوباره متولد شدم
شدم یه ادم جدید
یه ادمی که
اگه اروم بود
اگه تودار بود
اگه مظلوم بود
یا حتی ترسو
اما یاد گرفت که بجنگه
برای دفاع از حق بچش
وبعد فهمید برای دفاع از حق بچش باید از حق خودش دفاع کنه
اره مامانی
خدا خیلی نعمتهای زیادی به من داده اما تو از همه بهتروباارزش تری
تو که اومدی دنیای من عوض شد
جرات پیدا کردم
جرات اینکه بجنگم
ونک که رفتیم یه منطقه ای بود به نام ماسه دون
همیشه این سوال توی ذهنم بود که اگه یه روز پای جون من و تو باشه پای عمل که بیاد
چند مرده حلاجم؟
اونجایی که رفتیم یه منطقه بکر بود تقریبا شب رتیل اومد طرفمون
پریدم بالا اما تو توی ذهنم بودم
اومدی از بغلم بیفتی که گرفتمت
اونوقت بود که فهمیدم بهم وصلیم من و تو
واما مامان که شدم افکارم عوض شد شدم یه ادم همیشه مراقب
یه مامور که هرکاری میخواستم بکنم فقط خودمو نمیدیدم
من پیش از به دنیا اومدن تو ادم ریسک پذیری بودم همیشه دنبال خطر
اما الان بخوام از یه رتیل سه متر بپرم هوا
این برام عجیب بود
بااینکه هشت ماهت شده هنوزمبهوت این دنیای عجیب و در عین حال قشنگم
اومدم بگم تولد تورو تبریک بگم از افکار عجیب غریبم گفتم
راستی تو روز تولدت هدیت به مامانی این بود که دستتو گرفتی به مبل و ایستادی و هدیه من به تو لباس که بعد عکسشو میذارم
بووووووووووووووووووووووووس دوست دارم پسر گلم