محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

اغاز روزهای سخت+سفر نامه

1392/8/7 19:44
نویسنده : مامان مهدیه
334 بازدید
اشتراک گذاری

نفسم

شبی که فرداش21 مهر بودبخاطر کار زیاد تا ساعت 4 بیدار بودمناراحتبعدم ساعت 6 با گریه بیدار شدی و یکسره بالا او ردینگرانروز پیشش برده بودمت چکاپ وبرای سرماخوردگیت ولی بالا اوردن توی کار نبودنگران خلاصه که تا عصر هی بدتر شدی ومعذرت میخوام اسهالآخ شب مجبور شدم ببرمت دوباره دکتر و ا.ار. اس داد و چند تا چیز دیگه ماهم قرار بود فرداش بریم سفر بابایی هم ازطرف محل کارش اونجا اپارتمان گرفته بود واگه نمیرفتیم از دستمون میرفت که اخرشم گفتم کاش نرفته بودیمافسوس بخاطر اتفاقایی که اون روز افتاده بود تازه شب همه کارام مونده بود ونمیدونستم چیکار کنم شب فقط یکساعت خوابیدم و وسایلو اماده کردم وصبح حرکت کردیمساکت

 

عکس بالا مال وقتیه که هی بالا می اوردی 

 

 

 

اینجا بهت نبات داغ دادم که اثر نداشت

اینم شب که تب داشتی ولی هنوز اسهالت شدید نبودمتفکر

خلاصه که سفر ما اغاز شد و در پی اون هم اسهالت شدید شداوه

طوری که حدودا هریک ساعت یه بار توی راه مجبور شدیم پوشک و لباس و...روعوض کنیم

اونم توی ماشین با اعمال شاقه

وحشتناک بود تاحدی که دیگه ازبس خم و راست شدم کمرم گرفتاسترس

همه اینا ادامه داشت تا شب که احساس کردم داره حالم بد میشه

شب خیلی بیقراری کردی تا خوابت برد اما اونوقت من که سومین شب بیخوابیم بود پس از چند روز بیخوابی  و خستگی زیاد حالم بد شد و بعد که دوباره خوابم برد دوباره تو بیدار شدیاسترسمنم مریض تازه داشتم مریض داری هم بکنم تو هم بخاطر حالت پیش هیچکس نمیرفتی به داروهاتم لب نمیزدی

این عکس هم مال توی راهه لباستو خیس کرده بودی از اب چیز گذاشتم تو لباست که بدنت خیس نشه

 

خلاصه که منم ویروس تو رو گرفتم و تمام حالات تو اومد سراغم طوری که همون روزی که رسیدیم مشهد راهی دکتر شدم و برام سرم نوشت که این سرم هم حالمو خوب نکرد

فرداشم مجبور شدیم تورو ببریم بیمارستان کودکان و بهت سرم وصل کردن و اونجا لباسای منم کثیف کردی از کمر تا پایینوناراحت نمیدونم تاوان چیو پس میدادم که اینقدر زجر کشیدم توی این سفر شبش به بابایی گفتم تو برو بیرون پاسوز من نشو بابایی هم تورو که کمی بهتر بودی برداشت و رفتید حرم منم خوابیدم  ولی ازبس حالم بد بود بیدار شدم بابایی و تو که اومدید داشتم مینالیدم و توی تب میسوختم با حالت تهوع و... شیرم هم خیلی کم شده بودگریه و این هم تورو بیقرار تر میکرد و فرداش دوباره سرم زدم تا اینکه با سرم دوم و داروها یکم بهتر شدم  و یه بار رفتم حرم ویکم سرحال شدم و روحیم بهتر شد 

فرداشم رفتیم خرید وتونستیم یه ذره چیز بخریم اما تواناییم اینقدر تحلیل رفته بود که زود خسته میشدم و طوری شده بود که لحظه شماری میکردم برای برگشتناوه  خلاصه که حرم هم کلا دوبار رفتم که یه بارشم  از بس خسته بودم نشسته خواب بودمخمیازه 

فردای روز سفر هم علایم نمیدونم سرخک یا سرخجه بود خیلی خفیف پیدا شد و رفت

این بود انشای من از یه سفر خیلی خیلی سخت

خب حالا بریم سراغ قسمتای خوب خوبش که پستمون تلخ نباشه مامانینیشخند

اینا عکسای توی حرمته

رواق دارالحجه

 

اینجا روبروی باب الجواده نشسته بودیم اشترو دل میخوردیم

اینجا هم روز بعد سفره بابایی برده بودت حمام همه لباسات کثیف بود اینو پوشوندم بهت

حالا بریم سراغ قسمت خوب بعدی

خریدهااز خود راضی

قسمت اول لباسایی که بابایی وقتی حال من بد بود برات رفت خریدچشمک

 

 

 

لباسای زیررو هم باهم گرفتیم

 

  

 یه جفت دمپایی هم بود که یادم رفته عکس بگیرم اگه شد بعد میذارممژه

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان فاطمه
7 آبان 92 20:07
زیارتتون قبول مامانی.الهی... شما هم که مثل ما چقدر اذیت شدین.فاطمه هم وقتی رسیدیم مشهد اسهال گرفت تا روزی که برگردیم.شما کدوم بیمارستان رفتید؟ما بردیمش بیمارستان دکتر شیخ.وای که چه بیمارستانی بود.حتی یادآوریش برام درد آوره... حالا ایشالله امام رضا اینجوری بیشتر ازتون قبول میکنه
الهه(مامان یاسان)
8 آبان 92 0:58
واااای عزیزم چقدر اذیت شدی راستی زیارتتون قبول
مامان امیررضا
8 آبان 92 11:03
اقا محمد پارسا و مامان و باباییش زیارتتون قبول.... چه مسافرت پر خاطره ای....... واقعا چه روزهای سختی داشتین.... عکسای حرم خیلی قشنگ شدن... خریدتون هم قشنگ بودن.....مخصوصا اون بلوز و شلوار با شکل پاندا
مریم مامان ارمیا
10 آبان 92 17:48
الههههههی دیگه هیچ وقت مریض نشی نفس خالههههه