سیزده ماهگی...تاسوعاعاشورا ...تاجگذاری ومرواریدهای پرنس پارسا...این روزهاکه میگذرد
زندگی من
اول از همه سیزده ماهگیت پساپس مبارک
این روزهایی که دارن به سرعت برق و باد میگذرن تبدیل شدی به یه پسر کوچولوی غرغرو که دایم از پاهای من اویزونی هیچ چیزی هم نمیتونه سرتو گرم کنه ...هیچ چیز...اینقدر هم دانا شدی که خیلی وقتا گولمون بزنی مثلا وقتی که یه چیزیو نمیخوای بخوری یادیگه سیر شدی انگشت اشارتو تکون میدی میگی داغ ...اووووخ
منم که دیدم اینجوریاست رفتم یه کتاب گرفتم بنام کلیدهای ارتباط با کودک یکسالهکتاب خوبیه برام خیلی چیزارو روشن کرد درباره یه سری از رفتارای توی ووروجکولی خب هنوز کامل نخوندم و بعضی وقتا هنوز کم طاقت میشم
دیگه تقریبا همه کلمه هارو میتونی بگی سلامو میگی دلام ....دایی هم میگی و...منتها وقتی ما میگیم تکرار میکنی وجمله هاروهم گاهی وقتا میگی
جنگها و عشقولانه هاتون با صدرا کماکان ادامه داره منتها صدرا خشنتر شده و دیروز از یه لحظه غفلت من استفاده کرد و ...
دیگه اینکه صدرا و مامانش دیشب رفتن شمال خونه بابای مامانش دیشب هم اومدن ازت خداحافظی کنن که تو خونه بابای مامانت بودیوصدرا خورد توی ذوقش
صبح تاسوعارفتیم با مادرت مسجد زمانی وناهار هم خونه مادر بودیم که برای اولین بار با صدرا و مهدیس ازهم دل نمیکندید ووقتی اومدیم مهدیس گفت می اید؟ یعنی میرید؟ و میخواست باهامون بیاد و صدرا هم غر غر کرد و لی خب دیگه موندن جایز نبودوباید میرفتیم خونه مامان جون و رفتیم خونه بیطرف که بیش از یک قرنه مراسم دارن برای امام حسین و من اینجا رو با هیچ جا عوض نمیکنم برای روضه
شب هم نرفتیم خونهو بابایی رو تنها گذاشتیماما صبح سرماخوردگی من بدتر شد ونشد بریم بیرون اما باز عصر رفتیم خونه بیطرف ودوتا هیئت اومد اما تو هاج و واج نگاشون میکردیو برخلاف مواقع دیگه سینه نمیزدی اینم بگم که برخلاف روز اول که اروم نشسته بودی واز ذخایر خوراکی مامان جون که اختصاصی شما بود فیض میبردی روز دوم همش غرزدی وما مجبور شدیم از جایی تکیه داده بودیم بریم اون وسط بشینیم که روبروش یه فضای باز داشت و میتونستی بری با بقیه بچه ها بازی کنی
وبدان و اگاه باش که مراسم عزا رو با کارات کمی تا قسمتی بهم ریخته بودی و توجهارو به خودت جلب و منو از روضه اومدن پشیمون و از این طرف به اون طرف ویلون و سیلونطوری که یه خانومی که کنارم نشسته بود میگفت زبونشو تو و بیرون میکنه و ادادر میاره ادم نمیتونه جلوی خودشو بگیره بهت میگفتم بیا سرتو میبردی بالا یعنی که نه با یه دختربچه هم دوست شده بودی از خوت چند ماهی بزرگتر بود هی میومد بغلت میکرد یه ذکر شمار تو جیبش بود میداد به تودو دقیقه نشده پس میگرفت توهم بطری ابتو هی میدادی و پس میگرفتی خلاصه که حسابی خوش گذشت بهت وماهم...
وامایه خبر بد.....دوباره حشرات موذی و نفرت انگیز که حتی گفتن اسمشون حالمو بهم میزنه توی خونمون دیدیم و سمپاشیو...اگه دیگه بازم دیدیمشون میریم یکیو میاریم تو دیوار پمپ بذاره بهمن پارسال تا اردیبهشت درگیرشون بودیم اما فایده نداشت حالا ایشالا که ایندفعه نابود میشن
قد و بالای تو رعنارو بنازم
حسن ختام این پست هم:
چندعکس از پرنس پارسا
عکس بالا رو خیلی دوست دارم 6تا مرواریدت معلومه اول پایینی سمت چپ دراومد بعد راستی قربون هردوتاشون که تا به تا موندن یکی قدش کوتاه ترهسوم دندون جلویی سمت راست بودو بعد جلویی سمت چپ فدای فاصله بین دندونای درشت جلوییت ونیشهاتم همزمان نه ابان اومدن بیرون منتها هنوز تلاششون ادامه داره وکامل نیومدن بیرون