روزهای دورازخانه...دغدغه های یه مامان سرماخورده
عسلم
بالاخره خوابیدی یا بهتره بگم تسلیم خواب شدیبااینکه اینجا خونه پدرجون کارام ازنصف هم کمترشده وخوش میگذره اما به جرات میتونم بگم که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه این چندوقت ارزوم این بود که یه چند وقت میشد بیایم اینجا اما الان دلم برای خونمون تنگ شدهالبته برای خونه عاری از جک و حونورموناما فعلا که روزهای اوارگی ادامه داره و تازه از پس فردا مهجاجرت میکنیم خونه اقاجونتکاش هرچه زودتر کارای سمپاشی تموم بشه و بریم خونه خودموناما بگم از اوضاع و احوال این روزهای جنابعالی که کبکت خروس میخونه و دایم درحال اتیش سوزوندن و خرابکاری و عشق و حالی و مامان و بابا برات مفهومی نداره اگه باشیم که فبهالمراد اگه نباشیم هم که خب نیستیم دیگهوالبته یه مزایایی هم داشته این دوریهای چند ساعته که روزانه ما پیشت نبودیمواون اینکه دیگه این عادتت کنار گذاشته شد که فقط با شیر من بخوابی و از وابستگی بیحد و حصر من به شما هم خداروشکر یکمی کم شدمتوجه منظورم که شدی وابستگی من به تو وگرنه تو که برای خودت یه ادم مستقلی که نیازی به ما نداری واینکه اینجا برای پدرجون اینا کم نذاشتی مادر در اشپزخونه رو خط خطی کردی سیم سه راهشونو کندی اسباب بازیتو انداختی تو بخاری اب شدو...عین خیالتم نیست کنترلاشونم یاد گرفتی باطریاشو درمیاری و هرچیزی که پیدا نمیشه باید از اقای بخاری سراغشو بگیریم منم که سرماخورده بودم بوی سم هم بهم خورد الانم که همش دارم حرص میخورم بخور بخور راه انداختم دیگهکاش هرچه زودتر همه چی به روال طبیعیش برگرده اینم بگم که حتی یه لحظه هم اروم واینمیسی که ازت عکس بگیرم فقط یه مشت عکس تار ازت دارم که اگه شد فردا برات میذارم و در اخر بگم که به طور کامل دیگه راه میریجیغ ...دست... هورا...