محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

خاطره به دنیا اومدنت+عکسهای 0 تا 1 ماهگی

1392/6/23 10:43
نویسنده : مامان مهدیه
437 بازدید
اشتراک گذاری

عسلممممم

بالاخره اومدم تا برات بگم از روزی که انتظارم به سر رسید واومدی توی بغلم

صبح شنبه 15 مهر 91

اونروز من و پدر جون مصاحبه داشتیم برای بیمه دانا و من نوبت هم داشتم پیش دکتر که ببینیم قراره شما کی تشریف بیاری 

مصاحبه ساعت 12 ظهر بود 

پس ما صبح زود رفتیم پیش دکتر تا برای مصاحبه بتونیم زود برسیم

دکتر که وضعیتو چک کرد گفت مشکلی نداری

اما وقتی سونو رو دید گفت احتمال میدم کیسه ابت کم شده باشه ابش و گفت برو سونو و ادرس یه جایی اون نزدیک رو داد تا مطمئن بشه

و توی نسخه نوشت اورژانسی غافل ازینکه اونجا نصف کسایی که اومده بودن اورژانسی بودن 

اونروز من حدود دوساعت سرپا ایستادم و خیلیا رو بدون نوبت و با نوبت فرستادن و منم هی استرسم بیشتر میشد

چند بارم دعوا شد ولی همه به فکر خودشون بودن

تا اینکه دیگه منم دل از دستم در رفت و اعتراض کردم و فرستادنم داخل

 

واونجا یکی از قشنگترین صحنه های زندگیمو دیدمقلب

 

دکتروقتی سونورو انجام داد به صفحه مانیتور اشاره کردو گفت اینجارو نگاه کنقلب

صورت قشنگت توی سونو کاملا واضح پیدابودقلبومن هنوز که هنوزه افسوس میخورم که چرا اونروز از دکتره نپرسیدم میشه این عکسو بهم بده یا نه؟دل شکسته

ضمنا دکتر گفت که هیچ مشکلی نداره کیسه ابتعصبانیکه واقعا گل کاشت عصبانی(بعدا فهمیدیم واقعا کم اب بوده)

بعد هم رفتم پیش دکتر و گفت حالا که مشکلی نیست اگه دردت گرفت که بیا وگرنه 23مهر دیگه بهت امپول فشار میزنیم تا نی نیت بیاد

 

بعدم دیگه به سرعت نور رفتیم مصاحبه و به من و پدر جون گفتن میخواین نمایندگی به نام کدومتون باشه و ما گفتیم فرقی نمیکنه و بنام پدرجون نمایندگیو گرفتیمقلب

ضمنا به خاطر انضباط بیش از حد مطب سبز دفترچه بیمه منو دادن به یکی دیگه بردسبز

دفترچه کسی که هرلحظه ممکن بود دردش شروع بشه استرس

 

 

یه نامه هم گرفتم برای بیمه تکمیلی که بابایی برد سرکار

شام یکشنبه 16 مهر 91

عمو محسن رفته بود ماموریت بخاطر همین زنعمو سامره و صدرااومده بودن پیش ما

دوباره صدرا رو دیدم و دلم هوای دیدنتو کرد

برعکس بقیه مواقع که خیلی سراغ بچه ها نمیرفتم  اونشب چقدر با صدرا حرف زدم و بازی کردمخیال باطلمدام میگفتم صدرا جون دعا کن دیگه پارسا هم بیادلبخند

 

این عکس صدرا در اون شبه

 

 راستی اونشب صدرا یه ذره بیحال هم بود

خلاصه که زنعمو سامره رفت و بابایی اومد و خوابیدیم بابایی ساعت 6 صبح باید میرفت سرکار

نیمه شب بود و من بدحال بودم و ناله میکردم یه صداییم توی سرم زنگ میخورد 

زنگ تلفن بود ولی من بخاطر حال بدم فکر کرده بودم گوشی باباییه زنگ میخوره که بلند شه بره سرکار 

باباییو صدا کردم و بلند شد اماده شدنیشخند (بعد فهمیدیم حال صدرا بد شده وزنعمو که تنها بوده زنگ زده که ببریمش دکتر و ما متوجه نشده بودیمخجالت)

 

بعد که ساعتو دیده بود گفت ساعت 3شده تازه چیو میگی بلند شوخمیازهو دوباره خوابیدخوابمنم همچنان تا 6 که بابارفت ناله کردم ناراحت

صبح دوشنبه 17مهر 91 روزموعودقلب

ساعت 7 که شد دیدم یه دردایی اومد سراغم زنگیدم به فرشته های زندگیم پدرجون و مامان جون گفتم حالم بده 

اومدن پیشم به پدر جون گفتم دلم شور میزنه اگه درد زایمان باشه چه کنم نه دفترچه بیمه دارم نه بیمه تکمیلی(محل کار بابایی گفته بودن باید برین اصفهان)

پدرجون رفت همون صبح برای اینکه ناراحت نباشم دفترچه بیمه جدید گرفت هرطوری که بود قلب

بعدم گفت امروز نمیرم سر کار میریم اصفهان بیمه تکمیلیتم درست میکنملبخند(همونطور که گفتم عمو محسن ماموریت بود اقاجونت هم برای کمک به زلزله زده ها رفته بوداذربایجان  دایی مهدی هم که اصفهان بود)

بخاطرهمین من گفتم من اینجا تنها نمیمونم هیچ کسی نیست من و مامان هم بیایم

توی راه هی دردم بیشتر میشد ولی مامانم دلداریم میداد که چیزی نیست بااین حالم رفتیم بیمه تکمیلی رو حل کردیم و من گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم پیش دکتر ببینیم چرا من اینجوریم

اصلا فکر نمیکردیم درد زایمان باشه بخاطر همین من گفتم بریم فلسطین برای نی نی چیز بخریم سرم گرم شه تا موقع دکتر بشهنیشخند

رفتیم کلاه خرسی قهوه ای و لباس سفید تاپ لاین پسرک رو گرفتیم برات 

 

بعدم رفتیم توی پارک  کنار زاینده رود ناهار خوردیم و بعد ازونم رفتیم مطب ساعت 3ونیم

دیگه بیتاب شده بودمنگران

توی مطب که رسیدیم گلاب به روت رفتم دستشویی ویه دفعه شروع شد خونریزیم

از شانس منم دخترخاله بابات اونجا بود توی مطب و من راحت نبودم

ضمنا باعث شد مامان بابایی از زبون خاله بابایی بفهمه شما داری میای

خلاصه که رفتم پیش دکتر و گفت برو بیمارستان بخواب تا من بیامسبز

منم وقتی مطمئن شدم داری میای به بابا زنگیدم که خونه نروبیا اصفهان

که بابا گفت من نزدیک خونه ام یه دوش بگیرم و بیام؟سوالکه منم گفتم باشه و بابات یکم دلداریم داد و قطع کردم

رفتیم بیمارستان و افتادیم گیر یه ادم بد اخلاق مسخره توی پذیرش که میگفتی سلام پاچه میگرفت سبزکارامونو کردیمو موقع پول دادن

دستگاه کارتو نمیشناختتعجبسبزگفت برید از خود پردازی که اونطرفه پول بگیرید بیارید

دستگاه اونطرفم کارتو نشناختاسترسآخوقت تمام 

دیگه طاقتم طاق شد پدرجون زنگید به دایی مهدی که از سپاهانشهر پول بیاره خلاصه که نمیدونم چجوری اون موقعو سر کردم  تا پول رسید و منو بردن زایشگاه بستری کردن

هیچ کسیم حق نداشت بیاد همراهم

زایشگاه یه جایی بود مثل خانه ارواح سکوت محضساکت

سه نفر دیگه هم بستری بودن که  دوتاشون سقط کرده بودن و دکتراشون گفته بودن اگه میخواین بعدا بتونید دوباره بچه دار بشید  باید این بچه ها طبیعی بدنیا بیان و بهشون امپول فشار زده بودن

از درد روی پا بند نبودم هر بار هم که معاینم میکردن که دیگه واویلااسترس

 

وحشتناک بود  استرسبعضی ماماها هم برخوردشون فاجعه بود میگفتن میخواستی طبیعی زایمان کنیعصبانیسبزتا اینکه بالاخره دکتر اومد و تا منو دید گفت اینکه وقت زایمانشه فوری بخوابونینش حالا منو کجا خوابوندن کنار مریضای دیگه که خدارو شکر بعد منصرف شدن و بردنم اتاق عمل

اونجا تنها کسی که دلداریم میداد یکی از خدمه ها بود بقیشون تو فکر این بودن چجوری نجاتت بدن بند ناف دور گردنت بود اب کثیف هم خورده بودی چون دیر اومدن برای بدنیا اوردنت منم که تا اخرین حد ممکن بخیه خوردمسبزتا بدنیا اومدی بردنت اونطرف ببینن وضعت چجوریه هرچی گفتم بیارید ببینمش نیاوردنت دیگه اون لحظه اخر که اومدن ببرنت تو بخش نوزادان از بس اصرار کردم اوردن دیدمت نمیدونسم حالت بده گفتم چرا نذاشتن ببینمش  گفتن یک ساعت دیگه میبینیش لحظه شماری کردم برای دیدنت اما وقتی رفتم تو بخش هم دیدم نیستی گفتم کو بچم؟ گفتن تو دستگاه صبح میبینیشدل شکسته تا صبح نتونستم بخوابم ضمن اینکه معذرت میخوام دستشوییمم میومد ولی وقتی میرفت چیزی نبودخجالتاون مشکل حل شد ولی تورو نذاشتن ببینمتا ساعت 10 که بابایی اومدیم پیشتقلبتو قسمت نینیایی بودی که وضعشون وخیم بود حتی نمیشد بغلت کنم عکس هم نمیذاشتن ازت بگیریم تنها کسانیم  که میتونستن ببیننت من و بابایی بودیم روز چهارشنبه بغض داشتم به مسئولای بخش نوزادان میگفتم خوب میشه ترحم امیز نگاهم میکردن تا خونه عمت بغضم ترکید و گریه کردم و بابات بجای دلداری دعوام کرد میدونم حال خودشم خراب بود ولی انتظار نداشتم تا از بیمرستان زنگ زدن بیا شیرش بده ومن پرواز کردم از خوشحالی  خلاصه که این چندروز تاروز جمعه خودم دست تنها شیرت میدادمو عوضت میکردم و باعث شد بخیه هام تا 40الی50 روز وحشتناک باشه تادکتر یه پمادی داد استفاده کردم و خدارو شکر فوق العاده اثربخش بود جمعه هم اومدیم خونه 

 

 اولین عکسی که ازت گرفتیم روز جمعه

اینجا اقا جونت تو گوشت اذان میگفته

عکسای زیر5 روزه بودی 

 

 

   

اولین لبخندی که در 5 روزگی شکار شد

 

روزای بعد

 

 

 

  

 

اینقدر ناز بودی که توی بیمارستان همه عاشقت شده بودن 

معروف شده بودی اونجا توی اتاق عملم توی اون شرایط بد چشماتو که باز کردی عاشق چشمات شده بودن شب دومی که توی دستگاه بودی ریه هاتو شستشو داده بودن و یه تشنج خفیف کرده بودی ولی خدارو شکر که همه اینا بخیر گذشت و اونجا همه از هشیاری بالات متعجب بودن همه رو میپاییدی و به همه چیز دقت میکردی

حتی خونه که اومدیم هرلباسی که عوض میکردم مبهوت رنگش میشدی و متوجه عوض شدن رنگا میشدی

اینا عکسای حدودا بیست روزگیته خاله زهرای من با خاله الهام و مادرجون من و خواهرای مادرجون اومده بودن خونمون

 

 

تاحدود دوماهگیت خیلی بد عکس بودی و عکسات به قشنگی خودت نبود

 

عکس روز تولد یکماهگی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مریم مامان ارمیا
21 شهریور 92 3:14
مامانی تو اون روز چقدر استرس دورو برت بود مخصوصا بیمه ،واقعا باباتون کار بزرگی براتون انجام دادن ،دستشون واقعا درد نکنه. پارسای عزیزم انشالله که همیشه سالم و شاد باشی
مهرناز مامان رادين
25 شهریور 92 8:41
آخخخخخخخي چقدر جالب بود. خاطره زايمان خودم واسم زنده شد البته من سزارين بودم. ولي واقعا روز به دنيا اومدن رادينم بهترين روز زندگيم بود چون از روز اول بارداريم منتظر ديدنش بودم