محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

خاطرات اولین سفر راه دور+ممنون که قشنگ ترین نام دنیارو بهم هدیه کردی

1392/2/16 22:14
نویسنده : مامان مهدیه
173 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه شب هفته پیش راه افتادیم سمت شمال

پارسال همین موقع بود که رفتیم شمال با عمومهدی و خاله زینبخیال باطل

شما توی دلم بودی

وامسال توی بغلم وهمسفرای امسالمون عمو محسن و عمو مهدی و عموایوب (اکیپ همیشگیمون)قلب

جگرم صبح رسیدیم به اپارتمانی که بابایی از طرف شرکت توی چالوس گرفته بودودوش گرفتیم وظهر رفتیم اکبرجوجه

بعد هم رفتیم دریا وازونجا هم رفتیم  دور و اطراف رو گشتیم و بستنی خوردیم و سوار سورتمه شدیم

دیگه تا اومدیم بریم خونه شب شد

روز دوم رفتیم پارک تفریحی سی سنگان که به نظر من بهترین روز سفرمون بود اول رفتیم داخل نمایشگاه واقع در پارک بعد هم رفتیم والیبال بازی کردیم و اهنگ گذاشتیم و هرکی توپو از دست میداد باید میرفت وسط و میرقصید

یه جاهم توی پارک بود که لباسهای قدیمی میپوشیدن و عکس میگرفتن که هر چهار خانواده رفتیم هم عکس خانوادگی گرفتیم هم عکس دسته جمعی

اونجا اینقدر لفت داده شد که ناهارو ساعت 5 خوردیم بعد هم رفتیم دوچرخه سواری بعدشم شمارو بابابایی بردیم تاب سواری و کشتی صبا رو که دیدیم وسوسه شدیم اونم بریم

به خاطر اینکه تووصدرا رو نمیشد سوار کنیم اول ما خانوما رفتیم از خود راضیو شما رو دادیم دست باباها

بعدشم اقایون رفتند 

خیلی خیلی خوش گذشت خیییییییییییلیقلب

توی راه برگشت هم رفتیم ساحل سی سنگان اش رشته خوردیم و توی ساحل گشت زدیم وازونجا راهی اپارتمان شدیم

اونجا هم شام خوردیم

بعدم نشستیم به هفت خبیث بازی کردن ودر نهایت ساعت 5 صبحنیشخند نماز خوندیم و خوابیدیمساکت

روز سوم رفتیم جنگلای سه هزار

خیییییییلی قشنگ  بودرفتیم پای چشمه اب خوردیم و عکس گرفتیم و یه میوه ای خوردیم که اسم  محلیش انبو بود(ازگیل)و به اتفاق همگی دوست داشتیم

که یه نفرگفت بیست کیلو متر جلوتر ابشاره ماهم رفتیم

رفتن همانا و سه ساعت طول کشیدن همانافسوس

ابشارشم خیلی قشنگ نبود تازه یه گیاهای سمی هم داشت که باعث شد مامانی کهیر بزنهاسترس

اونجا از یه اقایی اجازه گرفتیم رفتیم توی باغش ناهار خوردیم شب هم رفتیم بازار و در نهایت خونه

ودر نهایت روز چهارم واخر سفر فرارسید سلمانشهر رفتیم ساحل و جت اسکی سوار شدیم بعد هم بابایی رفت برای پارا سل منتها نذاشت من برم و گفت وسایلشون ایمن نیستناراحتو من نتونستم برم

ناهار رفتیم فدک رامسر ناهار خوردیم و بعدم رفتیم لنگرود خونه مامان و بابای زنعمو سامره و خواهرش سرزدیم و راه افتادیم سمت خونه خودمون

بابا و عمو مهدی تمام شبو رانندگی کردن

نیمه شب از یه فروشگاه توی رودبار زیتون و یه سری خرت و پرت دیگه خریدیم و راه افتادیم

بالاخره دیروز ظهر رسیدیم خونه

_________________________________________

عشق من چهارشنبه سفر بودیم و نشد بیام اینجا برای تبریک

واقعا نمیتونم  بگم چقدر خوشحالم از اینکه هستی

اینقدر حس قشنگی بهم تقدیم کردی که قابل وصف نیستخیال باطل

فقط خدارو شکر میکنم که تورو دارم

همه وجودم شدی

به زندگی من و بابایی رنگ و بوی تازه ای بخشیدی زندگیمون هزار هزار بار قشنگتر شده

بووووووووووووووووووووووووووووسماچ

روز مادر برتمام مامانا مبارک

یه تبریک مخصوص هم به شقایق جون مامان محمد ارشان جون

ممنون که به یادم بودی

و معذرت که به خاطر سفر نشد زودتر بیام تبریک بگم

بوس

راستی از 17 فروردین میتونی بشینی ولی یادم رفته بود اینو بنویسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)