9ماهگیت مبارک +یه عالمه حرفای ناگفته
عزیز مامان نمیدونم از کجا شروع کنم
این مدت هرچی خواستم بیام نشده
اولش که 7تیررفتیم سفر و اولین اسیب جدی رو دیدی در شهر تبریزاومدی بشینی که جای خوبی رو برای نشستن انتخاب نکردیو دقیقا میخواستی بشینی روی استکان چاییکه چایی و تو رو باهم گرفتم اما اخرش یه ذره چایی ریخته بود به شلوارت و از روی شلوار از بس داغ بود زانوتو سوزونده بود
سفرمونم به قصد جلفابود که از پیرانشهر هم سردراوردیم همسفرامون پدرجون و مامان جون بودند
و جاهاییم که ازش دیدن کردیم منطقه ازاد ارس ابشار اسیاب خرابه حمام کردشت و جایی که به نظرم جالب بود کلیسای سنت استپانوس بود
میخواستم اینارو برات مفصل بنویسم ولی ازونجا که مطلب زیاده و وقت من کم معذرت
واما بریم سراغ اوضاع و احوال اینروزای من و شما
که توی شیطونی دست هرچی بچست از پشت بست
منم شدم یه مامان همیشه خسته
از 24 خرداد دیگه خودت تونستی بشینی
و از5تیر هم از پله ها بالا میری
سوغات سفر هم این بود که یه چیزی میگیری جلوی صورتت و میاری پایین یعنی داری میگی داکی
و اینکه به نی نی ها میگی به به
وموردی که ازعید بوده ولی الان در اون حرفه ای شدی نی نای کردنه
وقتی با صدرا میذاریمتون کنارهم تو نی نای میکنی و اون دست میزنه
ماه پیش توی روز تولدت تونستی دستتو به مبل بگیری و بایستی و این ماه توی روز تولدت از مبل رفتی بالا
بابا ماما ددر به به وبده (اده)را میتونی بگی
کارایی که ما میکنیم را تاحد زیادی تقلید میکنی
و حرفامونم تقریبا میفهمی
وقتی گرسنه ای شروع میکنی دهنتو مزه دادن ووقتی میخوای بابایی باهات بازی کنه
میری دهنتو میذاری به بدن بابایی که یعنی دارم میخورمتبیا بازی کن
یه کار دیگه هم اینکه دس دسی میکنی ولی دستاتو به هم نمیرسونی
و کاری که مامانیو بیش از حد خوشحال نموده اینه که دیگه میتونی چند ثانیه بایستی
سه چهار بار خودت دستتو ول کردی و سومین بار تو همون روز تولدت اتفاق افتاد
که تونستی 5الی 6 ثانیه بایستی ولی اخرش ترسیدی و افتادی