حکایت خاتون و خواستگارش
خاتونی را گفتند که دیرزمانیست بی شوی مانده ای
گفت: ترسم از انست که ازدواج دست و پایم را فروبندد
بزرگان اورا گفتند که مردیست صدرا نام ازاد منش و نیک سرشت با او صحبتی بنماو خاتون قبول کرد
مدتی گذشت و ان مرد امد
چون خاتون و ان مرد هم صحبت شدند مرد روی به خاتون کرد و گفت: حجابت را رعایت کن بانو این چه وضعشه
وخاتون حساب کار دستش امد
پس خواستگار را رد بنمود
و همچنان به انتظار بنشست
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی