پنج ماهگیت مبارک دلبر مامان
بلههههههههه
پنج ماه ازون موقعی که لحظه ها رو میشمردم برای دیدنت گذشت
خیلی زود وخیلی شیرین
پر از تغییر و پر از دگرگونی
هنوز باورم نمیشه که اینقدر زمان گذشته
هنوز نمیتونی سینه خیز بری ولی ازونجایی که خیلی علاقمندی به رفتن همینطوری که صاف خوابیدی حرکت میکنی (کمر خیز)
صبح بردیمت بهداشت وزن:8200kg قدت اما فقط نیم سانت رشد داشتی شدی 66
از احوالات اینروزها هم اگه بخوام برات بگم اینه که شبا انرژیت چند برابر میشه
مخصوصا وقتی که خاموشی زده میشه برای خواب اواز میخونی غلت میزنی و......وذوق میکنی
چه چیز این تاریکی برات جالبه خدا داند
مامان بابایی میگفت شاید چون شب بدنیا اومدی تاریکیو دوست داری
راستی گاهی اوقات بابا میگی و یه بارم گفتی مامااما نامفهومه
و برای چند دقیقه بدون کمک و تکیه میتونی بشینی
این لحظه:اوردمت توی دفتر بیمه خودمون
خودمم از دفتر بیمه جدیدمون دارم وبتو اپ میکنم یاد 15مهر بخیرکه هنوز توی دل مامانی بودی اول رفتیم سونو و اون صورت قشنگتو توی سونو دیدم و بعدشم رفتیم برای مصاحبه همین بیمه جدید کی فکرشو میکردم دوروز بعدش قراره تو بیای
تو ازونایی هستی که از توی دل مامانت کارمند بیمه شدیا
بزودی با خاطره بدنیا اومدنت میام