گفتگوهای شبانه ... پارسا دوبرره ...خاطرات این روزها:))))))
عشق من
این مدت واقعا نمیشد بیام برات بنویسم ... به دلایلی...ولی حالا سعی میکنم هرچی که یادم میاد بنویسم گل من ....
اول از همه بگم که هنوز روون حرف نمیزنی ولی بجاش همین الانم وقتی یه چیزو دست و پا شکسته میگی از خوشحالی بال در میارم ....مثل چندروز پیش که میگفتی دکتر ... گوش ... اوخ یعنی دکتر گوشمو معاینه کرد و چقدر برام لذت بخشه هم صحبتی با تو ... شبا هم میشینیم با هم در مورد اتفاقات روز صحبت میکنیم و چقدر دوست داریم این گفتگو هارو...
دیگه اینکه عاشق رنگهایی قبلا ابی (همون ابی رو میگی )و سبز (میگی دبز)رنگهای مورد علاقت بود الان ابی و قرمز(ابزebez)... غذاهاروهم معمولا همه چی میخوری ولی اگه غذا گوشت داشته باشه باید هر قاشقی که میخوری گوشت داشته باشه و کباب رو هم خیلی دوست داری ...دیگه از چیزای شیرین هم که نگم بهترهیعنی عاجز شدم بس که چیز شیرین میخوای ...
از شیطونیاتم که دیگه نگووووو ....لجبازیات که جدا.... جیغم جدا...بالارفتن از میزو اپن و ... هم به کنار اصلا نمیذاری یه لحظه بشینم تا میشینم مثل اینایی که شیرجه میزنن توی اب میپری روی من واین قضیه بارها و بارها تکرار میشه یعنی میای طرف من گاهی میپرم بالا بدنم دیگه خودکار واکنش نشون میده
راستی برات رنگ انگشتی خریدم چقدر ذوق کردی و بازی کردی ...خیلی خوشت اومد...
شیرعسل و شیر موز رو هم خیلی خوشت میادو تاکید داری حتما با قاشق بخوری...
دیگه اینکه دیروز بردیمت صحرا یه حال و هوایی عوض کنی ... یه دلی از عزا در اوردی حسابی ... هوا هم خدارو شکر باهامون ساخت .... بیشتر وقتتو داشتی سنگ و چوب مینداختی توی اب ... خلاصه که اینقدر بازی کردی که برگشتن تو ماشین خوابت برد...
عکسای این مدت روهم میذارم ببینی ...
میری روی میز همه چیو بهم میریزی چندتاشم میندازی پایین بعد میای پایین
شکار خنده توی خواب
عکس بالا اماده شدی بریم مراسم 28 صفر
عکس بالاهم یه سری خوراکی گرفتیم شب یلدا رفتیم خونه پدربزرگ من
دو مثقال نی نی با طعم عسل از جنس طلا
اینجام خسته از سرکار اومدی دیگه نا نداشتی جوراباتو در بیاری
فاتحه گلهای عکس بالا هم به زودی زود خوندس گمونم
و اما عکسهای زیر مال دیروز ... جمعه ... صحرا
ذوق دیدن اب ... قربون ذوق کردنت بشم من
عکس العمل دیدن دوربین
و اینهم پارسا دو برره خخخخخ ...
گذاشتم هرکاری دلت خواست بکنی ... حسسابی برای خودت کیف کردی
اینجا هم رفتی سراغ ببعی ها همرو فراری دادی
دیگه ولشون نمیکردی به زور اوردیمت ...
اینجام دستتو گرفتی روی اتیشو ذوق میکنی
یه بارم عصر که اونجا بودیم گفتی اب میخوام فکر کردیم برای خوردن میخوای وقتی اوردیم ریختی روی اتیش که خاموش کنی
اخرشم با کمک پدرجون اب ریختید اتیشو خاموش کردید
و چند تا عکس از امروز صبح
نفس خودمی
میری میشینی روی صندلی راننده بوق میزنی پشت هم دستتو گرفتم نزنی از حرص خوردن من میخندی
و اینهم عکس پایانی از خواب امروز ظهر ....