حکایت خاتون و خواستگارش
خاتونی را گفتند که دیرزمانیست بی شوی مانده ای گفت: ترسم از انست که ازدواج دست و پایم را فروبندد بزرگان اورا گفتند که مردیست صدرا نام ازاد منش و نیک سرشت با او صحبتی بنماو خاتون قبول کرد مدتی گذشت و ان مرد امد چون خاتون و ان مرد هم صحبت شدند مرد روی به خاتون کرد و گفت: حجابت را رعایت کن بانو این چه وضعشه وخاتون حساب کار دستش امد پس خواستگار را رد بنمود و همچنان به انتظار بنشست ...
نویسنده :
مامان مهدیه
13:19